برید ادامه. قسمت بعدی همون قسمتی هست که توش مبارزه سر نوشت ساز رخ میده.

(نیمه شب)

[بالکن]

لوسی*رو به الناز*: به نظر میرسه یک نفر امشب خوابش نمی بره.

الناز: آره.

لوسی*می نشیند*: راستش رو بخوای به افرادی که دورت رو گرفتن حسودیم میشه.

الناز: منظورت چیه؟

لوسی: من نمیتونم مثل تو متوجه دروغ یا راست بودن حرف ها و کار های دیگران بشم ولی میدونم که تمام اون احساسات، تمام اون کلمات و تمام کار هایی که کردند...توی هیچ کدوم از اونها حتی یک دروغ ساده یا مصلحتی نبود. همشون واقعی بودند. و برای همینه که خیلی بهت حسودیم میشه.

الناز: به دوست هات فرصت بده.

لوسی: چی؟

الناز: درسته که من دوست های تو رو نمی شناسم ولی میتونم بگم که خیلی از اونا مثل اون نیمه دروگر ای که پایین خوابیده آدم های رک و رو راستی هستند. گرچه ممکنه که گاهی خیلی بی ملاحظه یا گاهی خیلی احمقانه رفتار کنند. ولی قصد بدی ندارند.

لوسی: از کجا میدونی؟

الناز: به خاطر اینکه من دوقلو ی بزرگترم رو حتی بعد از 4 سال میشناسم. و میدونم که اون چه جور دوست هایی دور خودش جمع میکنه.

لوسی: که اینطور. ممنونم.

*نینو وارد میشود*

نینو: شما دوتا کجا بودید؟ تمام این مدت رو دنبال شما ها گشتم!

الناز: چی شده؟!

نینو: بیایید که میخوام به شما نشون بدم که مرینت و آدرین چه جوری برای اولین قرار شون با هم حرف میزنند.

الناز*سریع بلند می شوند*: به همین زودی!؟ زود باش لوسی! ما هم باید بیاییم!

لوسی: باور کن تو به این همه هیجان برای چنین چیز ساده ای نیاز نداری.

*آنها از پله ها پایین میروند*

نینو*آنها را به پشت یک دیوار هل میدهد*: همینجا. الان هاست که شروع بشه.

دیمین*در حالی که ترکیبی از لباس نینجا و پیژامه پوشیده بود و خمیازه میکشید به لوسی گفت*: من با هیچ کدوم شون دوست نیستم و با این حال اینا منو اینجا آوردند. 

کلویی: اه خفه شید. الان هاست که شروع بشه.

(از زبون الناز)

خیلی خب. شنیدن اینکه کلویی این حرف رو میزنه خیلی عجیب بود و من بعدا باید شنوایی خودم رو چک کنم. 

ولی راست می گفت. واقعا شروع شد.

آدرین: هی مرینت. تو خوبی؟

مرینت: من خوبم.  چی شده؟

آدرین: من چند تا جای خوب توی دنیای خودمون میشناسم. اگر بخوای می تونیم بعد از اینکه قضیه تسخیر شده ها رو تموم کردیم با هم اونجا قرار بگذاریم. اگه نمی خوای هم مشکلی نیست! منظورم اینکه حتما بعد از این همه نادیده گرفته شدن حسابی از من دلخور شدی.

مرینت: شوخی میکنی؟ اتفاقا منم عصر داشتم درباره همین از الناز و لوسی می پرسیدم! اگر چه اون دوتا کمک چندانی نکردند.

آدرین: پس قبول میکنی.

مرینت: آره.

آدرین: ممنون مرینت.

نینو*نوک میله یک جارو رو یواشکی به مرینت نزدیک میکند*: حالا وقت یکم ادویه است.

مرینت: خوا...اه؟!*نینو جارو رو به مرینت میزند و مرینت بر روی آدرین می افتد*

*مرینت و آدرین اتفاقی یکدیگر را می بوسند*

*آنها سریعا و با گونه های قرمز بلند می شوند*

مرینت: ببخشید!

آدرین: چیزی نیست.

*آدرین و مرینت چشمشان به جارو ای که در دست نینو است می افتد*

الناز*رو به جمع*: اوضاع خیطه.

مرینت*رو به آدرین*: بیا بعد از شکست دادن هانس قرار بگذاریم. باشه؟

آدرین: و برای الان دو نفره اونا رو مجازات کنیم.

مرینت: تو خوب ذهن من رو میخوانی. آدرین.

آلیا: باید فرار کنیم.

*جمع از مرینت و آدرین فرار میکنند*

لوسی: یعنی گند زدید به تجدید دیدار ما دو تا!

دیمین: من رو ساعت سه نصفه شب بیدار کردین!

آلیا*با گوشی فیلم میگیرد*: سلام بچه ها مرینت و آدرین بالاخره اولین قدم در حوزه ی کار های عاشقانه برداشتند و الان دنبال ما هستند چون متوجه حضور ما و شیطنت های نینو شدند.

نینو: آلیا جان مادرت گوشی رو بگذار کنار و روی فرار از این دو کبوتر تمرکز کن.

آلیا: نمیتونم. باید برای نوه های اونا تا حد ممکن مدرک جمع کنم!

الناز*به زور از آدرین جا خالی میدهد*: شاید. ولی اول باید زنده بمونی!

سنا*از اتاق خواب بیرون می آید و این صحنه را می بیند*: چی شده...آخ جون دزد و پلیس! منم بازی! منم بازی!

*سنا دنبال مرینت و آدرین به راه می افتد*

مرینت: جرات دارید صبر کنید!

پارسا*می ایستد*: خب من جرات دارم. *متوجه هجوم آن دو می شود* غلط کردم! به خدا غلط کردم! 

(از زبون آدرین)

تا خود صبح اونا رو دنبال کردیم. از آخر سنا خورد زمین و ما مجبور شدیم برای اینکه ببینیم زخمی شده یا نه آتش بس کنیم.

ولی من هنوز این موضوع که دستم از بدن دیمین رد شد رو باور نمیکنم. خیلی عجیب بود.

یا اینکه دوقلو ها تا قبل از این تمام مدت رو بالکن بودند و داشتند با هم حرف میزدند.

ولی میدونید چی از رد شدن دستم از بدن یک نفر و سازش دوقلو ها بیشتر آزارم میده؟ اینکه نینو از عمد کاری کرد که مرینت اتفاقی بیافتد روی من. 

و اینکه آلیا در تمام سال هایی که می شناختیم اش از تمام صحنه هایی که من و مرینت به طور تصادفی به هم نزدیک شده بودیم یا کار رمانتیک انجام داده بودیم فیلم و عکس میگرفت.

البته اینکه آدمی مثل کلویی برای بهتر دیدن قرار گذاشتن من و مرینت به بقیه گفت که خفه شن هم عجیب بود. راستش فکر میکنم الناز این موضوع رو از خودش در آورده.

الناز: خیلی خب. میخوام دروازه رو باز کنم! برای آشوبی که پشت دروازه است آماده اید؟

مرینت: نه.

الناز: خیلی خب برو که رفتیم.

*الناز شروع به خواندن یک ورد میکند* 

*دروازه باز می شود و شخصیت ها از آن رد می شوند*