برید ادامه. راستی این پارت یکم طنز داخلش هست.

راستی بچه ها یک سوال داشتم داشتم کسی هست که بتونه یک مبارزه خوب رو بنویسه؟ اگر هست بیاد گفتمانم. چون برای مبارزه نهایی به کمک نیاز دارم.

لوسی: به خاطر خودت هم که شده بهتره زود یاد بگیره. ما نیازی به یک جنازه دیگه برای دفن کردن نداریم. 

الناز: میدونم.

لوسی: تو حالت خوبه؟

الناز: خوبم. فقط میدونی...اینکه دفعه بعدی که اونا رو میبینم بار آخر باشه اذیت ام میکنه.

لوسی : من تا حالا هیچ وقت رفاقت واقعی رو تجربه نکردم برای همین هم نمیدونم. ولی احتمالا باید خیلی برات سخت باشه مجبور باشی که از افرادی که به عنوان خانواده ات می بینی حتی با اینکه یک خون رو ندارید جدا بشی.

الناز: نگران نباش مثل بقیه زخم ها این یکی هم خوب میشه.

الناز: بیا بریم. حتما تو هم به اندازه من گرسنه هستی.

(راوی)

در هفته های آینده مرینت و پسر(که معلوم شد اسمش دیمین هست) شدیدا با هم و با لوسی تمرین کردند. و در همون حین هم الناز و افرادی که در دنیای مرینت مانده بودند سخت مشغول جمع آوری و رد و بدل کردن اطلاعات بودند.

(دو ماه و 29 روز بعد)

دیمین: خیلی خب بیایید شروع کنیم.

*مشت ها به هم بر خورد میکنند*

*لوسی تلاش میکند دیمین را تکل کند که مرینت از پشت به پهلوی او لگد میزند و او را به هوا پرتاب میکند.*

*دیمین لحظه ای که مرینت لوسی را زمین میگذارد با مشت به طرف مرینت می آید و مرینت را به عقب هل میدهد*

*لوسی با لگد به شکم دیمین میزند*

*لوسی مرینت را تکل میکند*  

*مرینت بینی لوسی را می شکند.*

*آنها هر سه ضربات وحشیانه ای را رد و بدل میکنند*

*و در نهایت مرینت لوسی و دیمین را زمینگیر می کند*

الناز*کف میزند*: آفرین. می بینم که حسابی پیشرفت کردی. *حوله ای را به سوی مرینت می اندازد*

مرینت*صورت خود را با حوله خشک می کند*: ممنون. راستی تونستی به قدر کافی اطلاعات جمع کنی؟

الناز: آره بابا.  فردا راه می افتیم. پس بهتره تا اون موقع استراحت کنید.

لوسی: خب شما دوتا نسبتا زود یاد میگیرید. مرینت. دیمین.

دیمین: ممنون.

*هر سه آنها میروند تا زخم هایشان را ببندند و آماده بشوند*

(بعد از ظهر همان روز)

*آدرین و دیگران وارد عمارت کاستیفر میشوند و از بزرگی آن حیرت زده می شوند*

*آنها به اتاق ناهار خوری می روند*

*خدمتکار ها تنقلات را پخش میکنند*

*الناز درباره استراتژی اش توضیح میدهد*

الناز: به بدین ترتیب ما برنده می شویم.

*توضیح الناز تمام میشود و جمع شروع به گپ زنی و معرفی کردن یک دیگر میکنند*

آدرین: میدونی مرینت. دلم میخواد یک روز توانایی هایی که اینجا یاد گرفتی رو ببینم.

دیمین: نه تو دلت نمی خواهد که ببینی چه جوری مبارزه میکنه.

آدرین: چرا؟

دیمین: معلومه. چون دهنت رو سرویس میکنه.*تکه ای از وافل خود را میخورد*

نینو: آلیا اون شیرینی رو به من میدی؟

آلیا*ظرف شیرینی را به سنا می دهد*: شیرینی ها رو به نینو برسون.

سنا*در حالی که یک شیرینی در دست راست دارد ظرف شیرینی هایی که در دست چپ دارد را به نینو میدهد*: بیا شیرینی بخور.

نینو: ممنون سنا جان.

آدرین: دیمین.

دیمین: چیه؟

آدرین: تا حالا با کسی قرار گذاشتی؟

دیمین: نه. چرا می پرسی؟

آدرین: ببخشید.

دیمین: فقط در یک صورت می بخشمت. اون سس شکلات رو رد کن بیاد.

آدرین: باشه.

*سس شکلات را به دیمین میدهد*

دیمین: اصلا واسه چی میپرسی؟

آدرین: راستش یک دختری هست که میخوام باهاش قرار بذارم ولی نمیدونم چه جوری باید بهش این موضوع رو بگم. گفتم شاید تو چیزی بدونی.

مرینت: میگم لوسی تو جایی رو میشناسی که بشه توش قرار گذاشت؟

لوسی: نه.

الناز: منم نمیدونم چه نوع قراری میخوای بذاری اما من اولین قرار ام رو توی یه قبرستان متروکه گذاشتم.

مرینت: چرا؟

الناز: چی چرا؟

لوسی: چرا اولین قرار عاشقانه ات رو توی قبرستان گذاشتی؟

الناز: چون اون اصلا یه قرار عاشقانه نبود و می خواستیم اونجا احضار روح کنیم.

لوسی: ما هر روز با حداقل 50 روح رفت و آمد داریم!

الناز: هی. من نمی دونستم باشه؟ ولی به هر حال اگر میخوای با کسی قرار بذاری باید رک و مستقیم بهش بگی. البته بهتره بعد از شکست دادن هانس باشه. چون خب میدونی؟ اون موقع سر هر دوتا ی  شما خلوت تره.

مرینت: که اینطور. ممنون.

لوسی: راستی یک سوال ازتون داشتم. امیر رضا، زهره، پارسا، آیدا و سنا؛ بعد از اینکه هانس رو شکست دادیم قراره به دنیای میانه برگردید یا توی دنیایی که مرینت و آدرین و بقیه زندگی میکنند بمانید؟

امیر رضا: منکه میمانم. میخوام اونجا یه زندگی تازه برای خودم بسازم.

زهره: منم میمانم. 

آیدا: یک نفر باید حواسش به این دوتا باشه دیگه مگه نه به هر حال از جادوگر بودن خسته شدم.

آدرین: صبر کن. چی؟ تو تمام مدت جادوگر بودی؟ 

آیدا: همه ما شش نفر بودیم.

مرینت: چرا به ما نگفتید؟

آیدا: نیازی بود که بگیم؟ راستی الناز تو چی؟ تو قراره اینجا بمونی یا با ما اونجا زندگی کنی؟

الناز: شرمنده بچه ها. میدونم دل تون میخواد با شما بمانم. راستش خودمم دلم همین رو میخواد ولی نمیتونم. نمی تونم با شما باشم. منظورم این نیست که نمیخوام...فقط من هنوز باور دارم که می تونم این دنیایی که توش زندگی میکنم رو بهتر کنم.

مرینت*دستش را روی شانه الناز می گذارد*: نگران نباش. ما درکت می کنیم.

آدرین*با لحنی حمایت کننده میگه*: حق با مرینت هست. ما درک میکنیم که چرا تو می خوای جایی که خونه ی تو هست رو به جایی بهتر برای خودت و دیگران تبدیل کنی.

آلیا*آبمیوه اش را روی میز میگذارد*: پس بهتره که بدونی حق نداری جا بزنی. فهمیدی؟

الناز: آره!

نینو: دلمون برات تنگ میشه ولی... تلاشت رو بکن!

الناز: بهترین تلاش ام رو میکنم.

امیر رضا: مواظب خودت باش.

الناز: حتما.

کلویی: اه. دختره ی نچسب! ببین! غذایم کوفتم شد!... قرار که نیست وسط اش عین بزدل ها جا بزنی مگه نه؟

الناز: نگران نباش. عمرا جا بزنم.

(از زبون الناز)

ممنونم. از همتون. مرسی که متوجه می شید.

آیدا: مواظب باش سرما نخوری!

زهره: خوب حواس ات به بدنت باشه!

سنا: دوقلو ی بد اخلاقت رو عصبانی نکن!

لوسی:*یکی از رگ های صورتش بیرون میزند* دوقلو ی بد اخلاق؟ *دنبال سنا می افتد* صبر کن ببینم! مگه دستم به تو نرسد! آخه چه چیز من شبیه افراد بد  اخلاقه؟

*لوسی و سنا وارد یک تعقیب و گریز می شوند*

*و دیگران با دیدن این صحنه می خندند*

*الناز لبخندی کوچک میزند*

*دیمین از زیر ماسک اش بی صدا می خندد*

(راوی) 

در نهایت آنها شب را به شادی و خنده سپری کردند.