نجات زمین P20

kastel kastel kastel · 1402/03/24 16:14 · خواندن 4 دقیقه

سلام به همگی قبل از شروع داستان این رو بگم که بازدید های بعضی از پارت ها کمتر بود اگر پارت ها رو به ترتیب نخونید در جریان داستان قرار نمی گیرید خب بریم ادامه مطلب

وقتی اما این رو به مسئولین گفت اونا با نگرانی از ترس اینکه اون به همین سرعت روی قدرتش تسلط پیدا کنه و زمین رو نجات بده و اونا دیگه قدرتی روی کنترل مردم نداشته باشن.

رئیس جمهور:سریع قبل از اینکه روی قدرتش تسلط پیدا کنه داخل شهر شایعه بیندازید که اون روی قدرتش تسلط داره و می تونه به زمین بده وقتی که شایعه خوب داخل شهر پخش شد داخل اخبار اعلام کنید تا برای مردم قطعی بشه.

بعد از یه روز که شایعه خوب پخش شده بود اخبار اعلام کرد و همه مردم دور فضا پیمایی که ماری قرار بود با اون به زمین بده با یک شاخه گل جمع شدن و به نشانه بدرقه اون شاخه گل ها رو به سمت مار انداختن ماری از اینکه به زمین میرفت نا راحت نبود بلکه خوشحالم بود!

المانتس

چند نفر از سرباز های سلطنتی اومدن و الکس،نوئل و توکا رو بردن داخل قصر وقتی وارد قصر شدن چند نفر با لباس هایی که آرم پادشاهی روی اونا بود اونجا نشسته بودن.

بعد اون سرباز هایی که اونا رو اورده بودن گفتن به فرمانروایی پادشاهی المانتس فیلیکس سزار ادای احترام بکنید.

توکا و نوئل خیلی سری ادای احترام کردن اما الکس هنوز گیج بود.

توکا آروم به الکس گفت:سریع ادای احترام بکن احمق.

الکس ادای احترام کرد.

فیلیکس سزار:پس شما بودید که دیروز همه شهر رو بهم ریختین.

الکس:لطفا من رو ببخشید سرورم همش کار اینا بود اینا من رو مجبور کردن که این کار رو بکنم و من رو تحدید کردن.

توکا:بیرون گیرت بیارم می کشمت.

الکس:شنیدید سرورم دقیقا همینطوری من رو تحدید کردن.

توکا:دیگه نیاز نیست همین جا می کشمت.

فیلیکس سزار:ساکت شید قصر رو گذاشتیم رو سرتون من کی گفتم می خوام بکشمتون اونی که گوی نور داره کدومتونه.

نوئل به الکس اشاره کرد و گفت:خود ملعونشه سرورم.

فیلیکس سزار:من رو احمق فرز کردین می دونم اون یه دختره.

توکا:موهاش رو پسرونه زده سریع بکشیدش تا جهان از شرش خلاص بشه.

فیلیکس سزار:تمومش کنید این مسخره بازی رو یه سوال پرسیدم.

نوئل با ترس و لرز جواب داد:ا...اون... من.. هستم ..من رو ببخش.. سرورم.

همون موقع در باز شد و یک نفر با عجله وارد شد و گفت:یه هیولا می خواد به شهر حمله کنه هنوز پشت حصار جادو هست اما فشار زیادی به حصار وارد کرده.

فیلیکس سزار:گروه کاپیتان کورا به اونجا بره.

کاپیتان کورا:اطاعت سرورم و گروهش رو جمع کرد و رفت.

فیلیکس سزار:کاپیتان کوزان(همون که بهشون کمک کرده بود)اون دختر رو ببر و استفاده از گوی نور رو بهش یاد بده.

کاپیتان کوزان:اطاعت سرورم و نوئل رو برد.

فیلیکس سزار:شما دو نفر می تونید برید.

الکس و توکا به اون ادای احترام کردن و بیرون رفتن وقتی رفتن بیرون توکا گفت:پس تو بی گناهی و ما همه کارا رو کردیم(به نشانه تهدید)

الکس عقب می رفت و گفت:من کی همچین حرفی زدم همچین جسارتی نکردم که خورد به یه مرد با هیکل بزرگ و عصبانی اون هم الکس رو گرفت و حسابی کتک زد.

توکا:حقته من باید بدم استاد پیدا کنم.

الکس:نه نرو من زو با این غول بی شاخ و دم تنها نزار...

بعد از ۱ ساعت دوباره یک نفر به قصر رفت و گفت:گروه کاپیتان کورا داره شکست می خوره فقط کاپیتان کورا و چند نفر از افرادش زنده موندن.

فیلیکس سزار:همه گروه ها رو جمع کنید خودم هم به نبرد با اون میرم نشونش میدم قدرت گوی رعد چیه.

از طرفی ماریوس با کمک مردم ساخت شهر رو تموم کرده بود برای کمک اونا خیلی زودتر تونست تمومش بکنه مردم شادتر شده بودن و به ماریوس احترام زیادی می زاشتن.

ماری به زمین رسید در جایی که نزدیک شهر ماریوس بود.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘

دوباره تکرار می کنم بدون خوندن پارت های قبل ماجرای داستان رو نمی فهمید.