❤️شروعی جدید با دیدن تو ❤️
P(1)
من مرینتم 23 سالمه وقتی 12 ساله بودم پدر و مادر رو از دست دادم بعد از این ماجرا مادربزرگم منو برد لندن
چند هفته ی پیش مادر بزرگم فوت کرد (پدر بزرگم قبل از به دنیا اومدن من فوت کرده)
امروز فهمیدم مادربزرگم همه اموالی که تو لندن داشتن به اسم من کرده
تصميم گرفتم همه اموالی که به نامم کردن رو بفروشم و تو پاریس یه خونه بخرم، وبرای دانشگاه برگردم پاریس.
من یه خاله تو پاریس دارم که گاهی وقتا بهش زنگ می زنم، می خوام با رفتن به پاریس و رفتن به خونه خاله م سوپرایزش کنم.
از زبان راوی
فردای ان روز:
مرینت رفت تا یه بلیط هواپیما بگیره. بعد از چند ساعت به خونه برگشت و چمدون هاشو بست و کنار گذاشت.
چند ساعتی گذشت و مرینت زنگ زد به دوستش ماریا(مرینت و ماریا از بچگی با هم دوستن) که ازش خداحافظی کنه
مرینت:الو. الو ماریا
ماریا:سلام مرینت خوبی؟
مری:سلام تو خوبی؟ ماریا می تونی یه سر بیای کافه ی نزدیک خونه ی من باهات کار دارم.
ماریا :باشه. نیم ساعته دیگه میام
مری:بای
ماریا:ببای
نیم ساعت بعد
مری:
تو کافه نشسته بودم که یه دفعه ماریا اومد
ماریا:سلام مری جونم
مری :سلامممم
ماریا:مرینت چی شده چیکارم داشتی؟
مری: نمی دونم چجوری بگم م. م من می خوام برگردم پاریس!
ماریا:چی؟؟؟؟
شوخی می کنی دیگه؟!
مری:نه بعد از فوت مادربزرگم فهمیدم که که مادر بزرگ قبل از مرگش همه ی اموال لندن رو به نام کرده منم تصمیم گرفتم که همه ی اموال رو بفروشم و تو پاریس یه خونه بخرم و تو دانشگاه پاریس درس بخونم
ماریا:نه یعنی چی تو اصلا به من فکر نکردی.
فکر نکردی من بعد تو چه حالی می شم. واقعا که..
مری:فکر کردی من به همین راحتی تو رو فراموش می کنم تو برای من مثل خواهر بودی.....
من فردا صبح پرواز دارم. خداحافظ ماریا.
از زبان راوی : مرینت و ماریا از هم خدا حافظی کردن و به هم قول دادن که به هم سر بزنن
فردای ان روز.....
پایان پارت اول.
میدونم شاید اولش یکم جالب نباشه ولی پارت های بعدیش خیلی جذابه
برای پارت دوم با لایک و کامنت بهم روحیه بدین.