سخت اگرچه روشن پارت ۹ + سوپرایز
سلام خوشگلا و خوشتیپا چطورین ؟ اومدم با سوپرایزززززز 💖 چندین نفر در گفتمان و کامنت ها ازم درخواست کردن که ادامه بدم منم دلم نیومد نه بگم راستی از تابستون قراره رمان جدید بنویسم برو ادامه ...
+ اها ولی تو اینارو از کجا میدونی ؟ _ من کار اموز یا بهتره بگم کمک
پرستار اونجا بودم من پدر و مادر
نداشتم هیچکسم برادرتو قبول
نمیکرد و میخواستند رهایش کنند
نگه داری برادرت اونم تنها برام سخت بود ولی نداشتن پدر و مادر
را درک میکردم پس ازش مراقبت
کردم و الانم این شد .
+ متوجه شدم . × مرینت چقدر حرف میزنی ؟ صدای لوکا بود مخواستم بهش جواب بدم که کاگامی گرم و صمیمی گفت : _ سلام من کاگامی هستم بفرمایید داخل . لوکا هم لبخند رضایت بخشی زد و رفت داخل منم رفتم خونه ی بزرگی داشت ؛ یهو یک پسر مو طلایی با چشم های سبز اومد ( ادرین بود . ادرینتی ها خوش باشید . البته لوکا هم هست .) و گفت : _ به به ! ابجی برات خواستگار اومده ؟ از حرفش خندم گرفت کاگامی خجالت کشید ...
پایان کم نبود زیادم نبود امیدوارم خوشتون اومده باشه تو کامنتا بهم روحیه بدینا بای 👋💖