سخت اگرچه روشن پارت ۹ + سوپرایز

Pania Pania Pania · 1402/03/22 16:37 · خواندن 1 دقیقه

سلام خوشگلا و خوشتیپا چطورین ؟ اومدم با سوپرایزززززز 💖 چندین نفر در گفتمان و کامنت ها ازم درخواست کردن که ادامه بدم منم دلم نیومد نه بگم  راستی از تابستون قراره رمان جدید بنویسم برو ادامه ...

+ اها ولی تو اینارو از کجا میدونی ؟  _ من کار اموز یا بهتره بگم کمک 

پرستار اونجا بودم من پدر و مادر 

نداشتم هیچکسم برادرتو قبول 

نمیکرد و میخواستند رهایش کنند 

نگه داری برادرت اونم تنها برام سخت بود ولی نداشتن پدر و مادر 

را درک میکردم پس ازش مراقبت

کردم و الانم این شد .

+ متوجه شدم . × مرینت چقدر حرف میزنی ؟ صدای لوکا بود مخواستم بهش جواب بدم که کاگامی گرم و صمیمی گفت : _ سلام من کاگامی هستم بفرمایید داخل . لوکا هم لبخند رضایت بخشی زد و رفت داخل منم رفتم خونه ی بزرگی داشت ؛ یهو یک پسر مو طلایی با چشم های سبز اومد ( ادرین بود . ادرینتی ها خوش باشید . البته لوکا هم هست .)  و گفت : _ به به ! ابجی برات خواستگار اومده ؟ از حرفش خندم گرفت کاگامی خجالت کشید ...‌ 

پایان کم نبود زیادم نبود امیدوارم خوشتون اومده باشه تو کامنتا بهم روحیه بدینا بای 👋💖