(E) Kwami Queen PART28
ملکه کوامی : PART28
سالام عنتراااا چطورین 🤡
اینم پارت 27
با اینک داره حالم بهم میخورع ولی تا جای ممکن عشقولانش کردم 😔
برو ادامهه...
استاد داشت پسر رو بررسی می کرد . کت با زنگوله اش ور میرفت ، لیدی با تعجب به شارلی نگاه می کرد که با یورا، کومی اش بازی می کرد و کاملا بی توجه به موضوع اصلی یعنی پسر جوان بود .
رفتار شارل عجیب بود سابقه نداشت از موضوع اصلی بحث های جادویی فاصله بگیرد . اما فقط خود شارل دلیل بی توجهی های خودش رو می دانست . او از به کسی خیره شدن بدش می امد .
استاد : خب من از انتخاب خودم راضی ام . کسی دوست داره این پسر رو متوجه اتفاقات اخیر بکنه با نه؟
شارل یورا رو روی دستانش فرود اورد : فکر کنم اول از معرفی شروع کنیم بهتر باشه . (به خودش اشاره کرد) من شارل ملکه کوامی ها و طرف اول ساخت معجزه آسا ها هستم . (یورا رو بالا آورد) این هم یورا ، کوامی ملکست . من با استفاده از یورا و این تاج به ملکه آترنا تبدیل می شم .
اشاره ای به کت کرد یعنی تو شروع کن : من کت نوار هستم . اسم کوامیم پلگه . نیروی من نابوی و تخریبه . من جز دو ابر قهرمان برترم . امیدوارم دوستای خوبی بشیم و چشمکی زیبا حواله پسر جوان کرد .
کفشدوزک: من هم لیدی باگ هستم . من هم جز دو ابرقهرمان برترم . اسم کوامی من تیکیه و قدرتی که بهم میده ساختنه . من برای هر مشکلی یه راهی پیدا می کنم .
استاد : خب من همون کسی هستم که هر شب توی خواب بهت آموزش میدادم .
پسر : پس شما بودید که توی ناخود آگاه من صحبت می کردید و می گفتید چطوری قدرتم رو کنترل کنم !!!!
استاد : بله . خب این دختر که اول از همه خودش رو معرفی کرد همکار توعه . تو یه مسئولیت بزرگ به گردن داری . باید دنیا رو از دست شرارت نجات بدی . ولی هر سه پشت تو هستند . من پس از واگذاری قدرتم به تو از این دنیای فانی خارج میشم . ولی تو و شارل می تونید از راهنمایی های من و ملکه سابق کمک بگیرید . راهش رو خودتون باید پیدا کنید .
رو به سه ابر قهرمان متعجب کرد و گفت : آموزشات آخر یک هفته طول میکشه . نیازی هم نداره که به معبد بره . این آموزشات روشی برای ساخت جواهرات جادوییه .
کت : ببینم خوتو معرفی نکردی ولی بعد از زدن این حرف جلوی دهانش رو گرفت . او به خواست خودش این حرف رو نزده بود .
ملکه با شیطنت گفت : کت حرف درستی زد . خودتو معرفی کن .
این بار کفشدوزک تکلمش غیر عمد شد : آره شارل راست میگه .
پسر : من ساشا هستم . از خانواده ثروتمندی بودم ولی توی خوانواده ما جنگ بسیاری سر ثروت ، وارث و این چیزا بود . پدرم منو به یه یتیم خونه برد . من 10 سال سن داشتم ولی پدرم رو درک می کردم . همون روز های اول توی یتیم خونه قدرتم فوران پیدا کرد . کم کم با کمک مرد ناشناس نا خودآگاهم (به استاد نگاه کرد) بهش غلبه کردم . کسی زیاد پیشم نمی اومد . به خاطر اون یک سال اتاقی جدا برام درست کرده بودن که دیواراش رو به کمک یه جادوگر عایق جادو شده بود .
از بچگی به نقره و جواهرات علاقه داشتم و جواهر سازی رو دوست داشتم . پشت یتیم خونه باغی بود که کامل برای من بود .صاحب یتیم خونه دوست صمیمی پدرم بود و همیشه توی هر کاری کمکش می کرد . اون دوست همیشه به من مواد اولیه کارم رو می رسوند . جادوم باعث می شد کسی سمتم نیاد و از چیزایی که در اختیار دارم بویی نبره . دیگه جواهر ساز ماهری شده بودم . البته از نظر خودم . هر شب هم تحت آموزش استاد ، جواهر سازیم پیشرفت می کرد . البته با جادو و کارم هیچ خطری برام نداشت .
هفت سال از اون موقع می گذشت . داشتم جواهر می ساختم که ندای ناخودآگاهم کلماتی رو استفاده می کرد که من نمی شناختم ولی اصرار داشت که تکرار کنم .
(خندة یهویی زد) بعدش بیهوش شدم . وقتی به هوش اومدم شما رو دیدم .
در ذهنش با خود حرف میزد : به هوش اومدم و دختری رو دیدم که چشماش همون لحظه اول منو جادو کرد . چشماش مثل منه ولی دخترونه و رنگ قرمز . من چم شده؟
شارل : خب شما دو تا فکر کنم آموزشتون هر چه زود تر شروع بشه بهتره . (با استاد و ساشا بود)
به سمت کت و لیدی برگشت : ببینم شما مگه چند دیقه قبل از اینکه بیاید سراغ من و ابر شرورا نگفتین که قرارتون برای ساعت هفت برین آماده شین دیگه .
کفشدوزک با تعجب به او خیره شد.
یاااااااااح ... لایک و نظر؟؟
گاااد یکی بیاد منو از گشادی دربیاره 4 هفتس از اخرین کاراگاه پارت ندادم....🤡