رمان هویت مخفی | پارت سوم (P3)
❗توجه: اگه این رمان جذاب رو از پارت اول نخوندین... لطفا اول پارت اول و دوم رو بخونید و بعد بیاین سراغ این پارت❗
ممنون بابت کامنت ها و لایک هاتون خیلی بهم انرژی دادید دمتون گرم❤🤝
خب بدون هیچ حرف اضافه ای بریم برای ادامهی رمان...
عرفان: صبر کنید.... دست نگه دار سینا اون دختر رو نکش
سینا: چی؟ بابای این دختر پلیسه... برامون دردسر درست میکنه
عرفان: یادتون رفته؟ ما یکی از بزرگ ترین باند های این کشوریم...هر کی جلو راهمون باشه میکُشیم... این دختر نمیتونه برامون دردسر درست کنه... ما میتونیم ازش استفاده کنیم!
سینا: اما رئیس....
عرفان: اما نداره... همه برین بخوابین...صبح زود باید پاشیم
*خداروشکر منو نکُشتن...عرفان جون منو نجات داد اما حالا که فهمیدن بابام پلیسه حواسشون به کارای من هست و منو زیر نظر دارن...
راوی: صبح روز بعد....
عرفان: همه پاشین...
*اون لحظه که پا شدم... دیدم که همه لباساشونو پوشیدن و میخوان برن یه جایی*
هانا: عه! چی شده؟
آرنیکا: هانا لباساتو بپوش که اولین ماموریتت رو باید شروع کنی!
هانا: ماموریت؟
آرنیکا: آره... لباساتو بپوش برات توضیح میدیم...
هانا: اوکی!
*لباسامو پوشیدم و منو و عرفان و آرنیکا با وحید و سینا سوار وَن شدیم*
عرفان: خب بچه ها! نقشه اینه! قراره بریم تولد و مهمونی کیان....
هانا: ببخشید یه سوال... کیان کیه؟
عرفان: بعدا خودت میفهمی...
هانا: باشه
عرفان: خب.... هرکدومتون یک نقشی دارین.... آرنیکا تو نقش خواهر منو بازی میکنی!
آرنیکا: چشم
عرفان: وحید تو نقش برادر منو بازی میکنی!
وحید: چشم
عرفان: سینا تو ناشناس میمونی و فقط اطرافو دید میزنی
سینا: چشم
عرفان: و هانا! هانا تو نقش دخترمو بازی میکنی!
هانا: چییییی! شوخیت گرفته مرتیکه؟
عرفان: یک بار دیگه جرئت داری بگو
هانا: کرّی؟
عرفان: مگه نمیخوای از دست این باند خلاص شی؟!
هانا: باشه... قبول!
عرفان: خب... رسیدیم خونشون... پیاده شین... هانا تو با من میای!
هانا: اوکیه!
*از ون پیاده شدیم... به سمت خونشون حرکت کردیم... یک حیاط بزرگ و خوش منظره داشتن... وارد خونه شدیم... خونهی بزرگی هم داشتن معلوم بود بچه پولداره...*
هانا: باید چیکار کنم؟!
عرفان: باید بری مخ کیان رو بزنی!
هانا: چرا هر کار سختیه به من میرسه!
عرفان: نگا اون پسر مو زرد رو میبینی؟ اون کیانه برو براش دلبری کن مخشو بزن آفرین دخترم!
هانا(لحن:تیکه و کنایه): دختر عمت!
*رفتم پیش اون پسره کیان... قیافش که اوکی بود تیپ خوبی هم داشت...*
هانا: سلام
کیان: سلام! میتونم کاری براتون انجام بدم بانوی زیبا؟
*اه حالم بهم خورد*
هانا: میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
کیان: چرا که نه!
*یک مدتی باهم حرف زدیم... مخشو زدم... ازم خوشش اومد.. گفتم یک روز بیاد خونه(محل باند همون خرابه)..*
*خلاصه مهمونی تموم شد و اومدیم دم در...*
هانا: عرفان من از دهنم پرید به کیان گفتم بیاد خونمون...
عرفان: خوبه
سینا: خوبه؟ چه خوبیتی داشت؟ ما خونه نداریم تو خرابه زندگی میکنیم بیاد خرابه رو ببینه بهمون نمیخنده؟
عرفان: یک لحظه دهن لامصبو ببند... نقشه اینه اون روزی که کیان میخواد بیاد خرابه...هانا اونو میرسونه... ما یک بمب ۱۵ دقیقه ای به ماشین وصل میکنیم تو اون ۱۵ دقیقه... ثانیه های آخرش وسط راه هانا از ماشین پیاده میشه و به کیان میگه من یک لحظه میرم دو تا نوشیدنی بخرم برگردم... بعد اون موقعه ای هانا داره از ماشین دور میشه ماشین میترکه و کیان هم اونجا میمیره...!
سینا: نقشه کش کی بودی تو!
*اون موقعه ای اینو گفتن... استرس گرفتم... فکر نمیکردم میخوان کیان رو بکشن! من میخوام نجاتش بدم ولی نمیشه! چون این سینا عوضی یک شنود(با استفاده از شنود میتوانند بشنون ما چی میگیم) کار گذاشت تا من نخوام این قضیه ترکیدن ماشین رو به کیان بگم! *
عرفان: همه سوار وَن بشید!
*همگی سوار ون شدیم و وَن داشت حرکت میکرد به سمت خرابه*
*از خودم متنفر بودم... هانا دختر خوب... دختر بهترین رئیس پلیس شهر... کسی که کلی دوست داشت... چرا انقد عوض شد... یعنی من انقد بدشانسم که تونستن شانسی منو بگیرن؟ من آدم بدی شده بودم...بجای درس خوندن باید نقشه های شوم باند رو عملی کنم... البته چارهی دیگه ای هم نیست! *
*همینطور که داشتم به پنجره نگاه میکردم(پنجرهی وَن) چشمم به یک مرد با قد متوسط خورد که داشت با لباس پلیس رو پیاده رو راه میرفت... صبر کن! اوننن... ااون.. اون بابامه...درسته...بابامه...اون پدر منه!!! *
ادامه رمان در پارت بعدی...(پارت چهارم)
نویسنده: مهراد/Antalya (مهراد صدام بزنید)
لایک و نظر فراموش نشه!
اگه تعداد نظر ها و لایک ها به اون چیزی که میخوام برسه... پارت بعدی رو میزارم!
پس لطفا لایک کنید... نظر بزارید❤ممنون بابت نظر هایی که در پارت قبلی فرستادید❤🌹
بدرود....!