رمان هویت مخفی | پارت دوم(P2)
❗توجه: اگه پارت اول این رمان جذاب رو نخوندین اول برین پارت اول این رمان رو بخونین❗
دو پارت در یک روز🤝🌹
اگه میخواین سریع تر پارت بدم لایک و کامنت بدید❤
بریم برای ادامهی رمان....
عرفان: چی؟ نشنیدم چی گفتی؟
هانا: گفتم من با شما عوضیا همکاری نمیکنم...
عرفان: باشه خودت خواستی... بچه ها...پدر و مادر این حرومزاده رو بکشید تا ادب شه...
هانا: نههه اونارو نکشید
عرفان: به یک شرط
هانا: باشه! باشه قبوله! من با شما همکاری میکنم!
عرفان: آفرین دختر خوب!
هانا: حالا باید چیکار کنم...
عرفان: خوب... بچه ها این دور و ور رو به این دختره نشون بدین بعد چند روز که با این باند خلافکارانه آشنا شدی ماموریت هارو بهت میدیم...»
*اونا منو بردن بخش اصلی این خرابه و بهم همه چیزو نشون دادن...*
آرنیکا: سلام من آرنیکا هستم... هکر فوق حرفه ای و کارم هک و چیزای کامپیوتری و اینچیزاست... این امیده... امید یه جورایی معاون رئیسه و حواسش به ماست تا کارامون رو درست انجام بدیم.... وحید رانندهی ماست... رادمان هم خطرناک ترین عضومونه...
هانا: عجب...
آرنیکا: میخوای بیای هم اتاقی من شی؟
هانا: اوکی!»
*آرنیکا داشت همه جارو به من نشون میداد تا اینکه چشم به یک پسر قد بلند با موهای شلخته و طلایی و شلوار لی و یک تیشرت با طرح اسکلت افتاد...*
هانا: آرنیکا... اون پسره کیه؟ اونی که موهاش طلاییه
آرنیکا: اون رادمانه... بهت پیشنهاد میکنم باهاش شاخ به شاخ نشی
هانا: لات شما اینه؟ زرشک! من صد تا عین اینو میخرم و میفروشم
آرنیکا: نری پیش پسره..
هانا: میرم
آرنیکا: ای دختر لجباز»
رفتم پیش رادمان و با کنایه و بی تفاوتی بهش سلام دادم
رادمان: تازه واردی؟
هانا: سلام بلد نیستی؟
رادمان: جواب منو بده...
هانا: این چه طرز برخورد با یک دختره؟؟!
رادمان: بهتره خفه شی و جواب منو بدی
هانا: اگه ندم؟
رادمان: میمیری!
هانا: کلا همین یدونه تهدیدو بلدین؟»
*داشتم تو چشاش میدیدم که داشت فشار میخورد... دستش و مشت کرد تا میخواست بزنه آرنیکا دستمو گرفت و منو برد اتاقش...*
آرنیکا: خب... سمت راست تخت منه سمت چپ تخته تو
هانا: تا کی قراره تو این خرابه بمونم؟
آرنیکا: بعد از انجام دادن چند ماموریت میری خونت
هانا: خداروشکر...!
آرنیکا: راستی شغل بابات چیه؟»
*اون لحظه که این سوالو پرسید ... حس کردم که میخواد اطلاعاتمو بگیره و به رئیسش بده... یعنی اونو رئیس فرستاده همراهم تا بتونن از من اطلاعات بگیرن... ولی من اجازه نمیدم... اگه بفهمن بابای من رئیس پلیسه... کارم تمومه... دیگه رفتم اون دنیا... پس بهشون اطلاعات غلط میدم*
هانا: بابای من تو املاکی کار میکنه
آرنیکا: عجب! مامانت چی؟
هانا: چرا داری این سوال هارو ازم میپرسی؟
آرنیکا: همینجوری... ببخشید فضول خانومم دیگه....
هانا: نمک
راوی: نصف شب آن روز...
*همه خواب بودن.... جز من... یک لحظه نمیتونستم چشامو ببندم... همینجوری داشتم به اطراف نگاه میکردم... خیلی استرس داشتم... اگه بفهمن شغل بابام چیه بدبخت میشم*
*همینجوری که داشتم به اطرافم نگاه میکردم... چشمم به فلش قرمز رنگی خورد که روی میز کامپیوتر آرنیکا بود...*
*از روی تختم آروم پا شدم و به سمت فلش رفتم...*
*فلش رو از کنجکاوی به کامپیوتر وصل کردم و چند تا پوشه اومد واسم... اونا توضیحات اعضای باند بودن... صفر تا صد باند اینجاست! از زندگینامه اعضای باند بگیر تا ماموریت ها... احساس کردم دری واسه نجات برام باز شد... این فلش چیز مهمیه و واسه دستگیری تمام اعضای باند نیاز دارم... فلش رو گذاشتم توی جیبم... صدای پا شنیدم... یکی داشت به سمت اتاق میومد... سریع خودمو روی تخت پرت کردم و خودمو به خواب زدم... یکی در رو باز کرد... اون... اون ژاله بود... منو برد تو یک اتاق دیگه... اونیکی اتاق همهی اعضای مهم باند تقریبا اونجا بودن...*
هانا: عوضیا چرا منو به صندلی بستین؟ باز چی شده؟
ژاله: ما تونستیم شغل بابات رو پیدا کنیم!»
*اون لحظه ترس تمام وجودم را گرفت... کلا یک در نجات برام باقی موند که اونم بسته شد....*
ژاله: تو اولین فرزند بابک انصاری و هستی یزدی هستی... مادرت خونه داره و پدرت رئیس پلیس این شهره...»
*رئیس پلیس... شغل بابات رو پیدا کردیم... بابات رئیس پلیس این شهره... این کلمات همینجوری صداش تو سرم میپیچید.... دیگه راه نجاتی ندارم... من دیگه مُردم! *
ژاله: بابای تو رئیس پلیس این شهر بوده و هست... سینا... این دختر رو بُکش!
*سینا از در وارد اتاق شد... یک کُلت(اسم اسلحه)طلایی رنگ از کتش در آورد و دقیق رو سر من نشونه گرفت... همون لحظه که میخواست تیر رو به سمتم شلیک کنه...
ادامه رمان در پارت بعدی...(پارت سوم)
امیدوارم تا اینجا از رمان لذت برده باشید
اگه میخواین پارت سوم گذاشته بشه این پست و لایک کنید و کامنت بزارید