نجات زمین P16

kastel kastel kastel · 1402/03/21 18:41 · خواندن 4 دقیقه

سلام به همگی ببخشید این پارت دیر شد امتحان زبان دارم سرخورده سخته برین ادامه مطلب

دوما در حال حرف زدن با اون هیولا ها بود ماریوس چیزی از حرفاشوت نمی فهمید پس پرسید:ماجرا چیه؟

_به تو مربوط نمیشه آدمیزاد.

دوما:ما الان داخل یه ارتباط ذهنی هستیم اونا نمی تونن به ما صدمه بزنن.

ماریوس:پس باید بین هیولا ها باشه من اینجا چکار می کنم؟

دوما:من الان وارد بدن تو هستم پس هر چیزی که من ببینم تو هم می بینی چیزی که تو ببینی من می بینم.

ماریوس با تعجب گفت:کی وارد بدن من شدی؟

دوما:یادت نیست قبل اینکه بخوابی خودت قبول کردی.

ماریوس کمی فکر کرد و گفت:آها یادم اومد یکی از هیولا ها خندید.

_در تمام زمانی که اینجا بودی یه لحظه هم احساس ترس نکردی خیلی زود با هیولا ها جور شدی حالا مطمئن شدم خون لوسیفر در رگاته.

ماریوس:چی پدر من رو از کجا می شناسی.

دوما:همه جامعه ما پدرت رو می شناسن کسی مطمئن نیست که واقعا پسر اونی اون فقط ادعا کرده که پدرته.

ماریوس:اون کیه؟

دوما:بعدا برات میگم.

ماریوس:همین الان بگو.

_دوما اگر بهش حرفی بزنی زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی پیدا تون می کنم و محوتون می کنم.

دوما:چیزی بگو که توانش رو داشته باشی.

_امتحانش مجانی و بقیه هیولا ها هم تایید کردنش.

دوما:فایده نداره اینا همه تهدید بی خودی اگر من بمیرم همه خاطراتم به اون می رسه ولی منم دلم نمی خواد بمیرم چرا باید بهش بگم نگران این مکالمه هم نباشین اون مال دنیای ما نیست وقتی بلند بشه چیزی یادش نمیاد براش مثل یه خواب هست.

بعد از چند لحظه ارتباط قطع شد.

ماریوس بلند شد چیزی یادش نمیومد سرش رو می خوارونه و میگه چه خواب عجیبی دیدم دوما تو مطمئن هستی دوستم حالش خوبه و گیر هیولا نیفتاده؟

دوما:شک ندارم به المانتس بردنش ولی بازم در امان نیست.

از اونطرف الکس و توکا دنبال اون فرد دارای گوی آتش راه افتاده بودن تا الکس از اون استفاده گوی رو یاد بگیری.

_ این همه مدت هنوز دنبال منین شما دیگه چقدر کنه هستین.

الکس:من باید استفاده از گوی رو خوب یاد بگیرم لطفا بهم یاد بدین.

_هی پسر اگر دنبال استادی برو به شهر المانتس اونجا افراد زیادی هستن که بهت یاد بدن.

الکس:شهر المانتس دیگه کجاست؟

_در ببرمت اونجا دست از سرم بر میداری؟

الکس:اگر به اندازه شما کارشون خوب باشه آره.

_پس دنبالم بیاین و به سمت شهر المانتس راه افتادن بعد از یک روز شهر از دور معلوم شد.

توکا:وای چه شهر بزرگی.

_در شهر رو تمام افرادی که گوی داشتن درست کردن و وایساد اگر دارای گوی نباشی نمی تونه از از اینجا رد بشی شما هر دو گی دارین؟

الکس:بله.

وقتی این رو گفت اون یه گوی درست کرد و به هوا فرستاد وقتی اون رو دیدن دو نفر به اونجا رفتن و به اون مرد گفتن:سلام رایان خیلی وقته که نیومدی اون دو نفر که براشون علامت دادی اینا هستن؟

کوین:آره.

وقتی این رو گفت اونا دو تا کاغذ از داخل جیبشون در آوردن و به توکا و الکس دادن و گفتن اینا رو گم نکنین بدون اینا نمی تونین از این منطقه رد بشین و به سمت شهر راه افتادن.

وقتی به دیواره های شهر رسیدن چهار نفر که بالای دروازه بودن و هر کدوم از یک گوی استفاده می کرد دروازه رو باز کردن وارد شهر شدن.

کوین:هی پسر داخل این مدت که شماره به اینجا اوردم حس وابستگی بهتون پیدا کردم من رو یاد وقتی میندازی که به زمین اومده بودم من قبول می کنم تو رو آموزش بدم.

الکس خوشحال میشه و میگه:جدی میگی؟

کوین:مگه باهات شوخی دارم.

بعد از یه مدت صدایی داخل شهر پخش میشه.

کوین:دنبالم بیاین.

توکا:اونجا چخبره؟

همه مردم اونجا جمع شده بودن یه سکوی اعدام اونجا بود.

یه نفر اومد و برای مردم سخنرانی کرد:همه ساکت باشین ما شما رو برای این صدا زدیم تا همه برای مجازات این تبعیدی رای بدین و بعد نوئل رو آوردن و دوباره شروع کرد به سخنرانی:این دختر دارای یک گوی نور هست و می تونه کمک بزرگی برای ما باشه برای همین شما باید تصمیم بگیرین که اون زنده بمونه یا خیر.

توکا و الکس نگران نوئل بودن.

کوین:اون رو میشناسین؟

توکا:آره اون دوستمونه چرا می خوان اعدامش بکنن؟...

پایان این پارت ممنونم که این پارت رو خوندین