عشق پر هوس (6)
برو ادامه مطلب
سلام سلام قشنگا
خوبین سلامتین؟چخبرا؟
اومدم با پارت 6 عشق پر هوس پس برید عشق و حال
---------------------------------------------------------------
چند روز بعد از زبون مرینت
قرار شد که همه خانوادگی یعنی ما و خانواده ی دایی دیان و خاله و دایی،عمه و عمو یا به عبارت کل خاندان اگراست بریم مسافرت(به عبارت دیگر ماه عسل.......ولی از نوع دست جمعی)
من نمی تونستم با آدرین حتی توی یه کلاس فقط یه ساعت بمونم ولی حالا باید یه عمر تحملش کنم.....
قرار بود به استرالیا بریم.....
خانواده ی اگراست توی استرالیا یه ویلا داشتن که از پدرشون به ارث رسیده بود......
خیلی از پدر(چه زود عادتید«عادت کرد»)تعریف این ویلا و دریایی که کنارش بود شنیده بودم.....
دیدم مامانم صدام میزنه....(توجه اینا هنوز نرفتن توی عمارت اگراست بزندگین«زندگی کنن»)
من:بله مامان.....
مامان:بجنب دختر......وسایلات رو جمع کردی؟؟آدرین پایین منتظرمونه ها......
من:باشه مامان.....
سریع بقیه ی وسایلام رو ریختم توی چمدونم و رفتم پایین.......
مامان:مری سریعتر....
من:اومدم....اومدم....
اومدم توی حیاط دیدم که آدرین به ماشین تکیه زده....
آدرین:به به......بلاخره خانم تشریف آوردن....
من:به قول خودت اولا سلام!دوما دوست دارم......
مامانم چون تلفنش زنگ خورده بود وایستاده بود و یه گوشه ایی حرف میزد....
آدرین:بده به من چمدونت رو تا بزارم تو صندوق...(صندوق عقب منظورشه)
من:بگیر......
بعد زیر لب غر زدم....
من:کی میخواد اینو تحمل کنه توی این مدت......
آدرین که به ظاهر شنیده بود گفت:
آدرین:اون منم که هی باید تورو تحمل کنم....
من:اَه.....
مامانم اومد و گفت:
مامان:گابریل(چه زود عادت کرد،این از خداش بود که شوهر کنه)گفت که الان از شرکت میاد تا بریم....
آدرین:مامان من ایشون تا برسه فرودگاه حداقل یه ساعت دیگه اس......
مامان:اوه راست میگی.....
من:بهتره بریم فرودگاه اونجا منتظر بمونیم.....
آدرین:بپر بالا....
من:لازم به گفتن نبود....
مامان:مری زنگ زدی به دایی دیان....
من:آره مامان....گفت با زن دایی و ماریا دارن راه میوفتن برن فرودگاه.....
مامان:اوکی.....(کلاس میذاره)
آدرین:بیان ما بریم تا از همه جا نموندیم......
من:پس بابا چی میشه؟؟؟
آدرین:اون خودش با راننده شخصیش میاد.....
مامان:پس بریم.....
خلاصه سوار ماشین شدیم و آدرین رانندگی کرد (انتظار کس دیگه ایی رو داشتین؟؟؟لابد انتظار دارید امیلی رانندگی کنه)
رسیدیم فرودگاه......
همینجوری که وارد فرودگاه شدم دیدم که یه نفر چسبید به پام.....
وقتی سرمو پایین دیدم ماریاست....
من:ماریا....
ماریا:مری.....
من:بیا بغلم ببینم شیطون...
ماریا دختره دایی دیانه.......اون همیشه عاشق بازی کردن با منه
ماریا:آخ جون مری باهم میخوایم بریم دریا...
من:آره پس چی..
دیدم که آدرین اومد سمتمون......
آدرین:به به این خانم خوشگله کیه؟؟!!(منظورش با ماریاست)
ماریا:سلام.....
آدرین:سلام خانم کوچولو ....
بعد روبه به من گفت:
آدرین: نمی خوای معرفی کنی؟؟؟
من:ماریا...دختر داییم...
آدرین:چه اسم قشنگی!!!!!!
میدونستم فقط میخواد خودشو جلوی ماریا خوب جلوه بده چون از این رفتار های خوب ازش ندیده بودم(لاوم میخواد دلبری کنه از تو)
ماریا:میسی
آدرین:حالا چند سالته؟؟؟
ماریا:6سال.....
آدرین:میدونستی من عاشق بچه ها ام.....
پس برای همین بود که با ماریا خوب رفتار میکرد......خب به من چه.....
خلاصه سوار هواپیما شدیم.....
مهمان دار هواپیما داشت بهمون نشون میداد که صندلی هامون کجاست......
وقتی که بلیطم رو بهش دادم دیدم که.....
خب خب پارت 6 هم تمومید
پارت بعد رو فردا میدم
تا پارت بعد بترکونین💥با کامنت و لایکتون بهم انرژی مثبت و خوب بدید تا قوی و پر انرژی شروع به نوشتن کنم 🖤🤍
تا پارت بعد..........
........... فعلا بای