از اجبار به عشق (7)
برو ادامه مطلب
سلام سلام مهربونا
چطور حال شما؟چخبرا؟
اومدم با پارت 7 از اجبار به عشق پس برید حال کنید
---------------------------------------------------------------------
--آدرین--
بابا:آدرین حواست باشه تو دانشگاه با مرینت حرف نزنی فقط به عنوان استادش باش
هوفففف خیلی کلافه شده بودم آخه این چه وعضیه دیگه دیروز از عشقم طلاق گرفتمذو با ی عفریته ازدواج کردم
کاگامی:آدرین جونمممممم
اومد چسبید بهم که از خودم دورش کردم:منو نگا این ازدواج ی ازدواج واقعی نیست پس انقد آدرین جون آدرین جون نکن
هنوز یادم نرفته با مرینت و بچم چیکار کردی
کاگامی:خودم برات ی بچه ی خوشگل به دنیا میارم چرا میخوای از اون داهاتی بچه داشته باشی
من:دهنتو ببنددددد!!!!!(اوه بچم غیرتی شد :/)
بعدم رفتم دانشگاه
--مرینت--
تو کلاس بودم سرمو گذاشته بودم رو میز آلیا هم که رفته بود من جز آلیا تو دانشگاه هیچ دوست دیگه ای نداشتم
الکساندر:میتونم اینجا بشینم
سرمو آوردم بالا:ت...تو اینجا چیکار...میکنی؟!
الکساندر:یادت رفته قرار که ادامه درسم و تو این دانشگاه بخونم...
پوفی کشیدم و گفتم:نمیشه اگه آدرین ببینه عصبانی میشه....
نشست کنارم عجب پروییه هاااا......
الکساندر:تو و اون که طلاق گرفتین دیگه اون هیچ کاره ی توئه
من:چ...چی؟!....ت..ت....تو از کجا میدونی؟؟!؟
الکساندر:من همه چیزو میدونم اینکه تو بچه ی ناخواسته ی پدر و مادرتی اینکه پدر و مادرت گابریل اگراست و تهدید کردن اونم با جون آدرین.....من همه چیو میدونم.......
با یاد آوری همه اونا حالم دوباره خراب شد که ادامه داد:من حتی ی چیزی رو میدونم که تو نمیدونی....
در گوشم ادامه داد:کاگامی با مامان بابات کار میکنه...به دستور پدر و مادرت کاگامی بچتو کشت.....
من:ت...تو...چی داری میگی؟؟؟!!!
تا اینکه استاد(همون آدرین :/) وارد کلاس شد.....
نگام کرد ولی من حالم اصلا بخاطر اون چیزایی که شنیدم اصلا خوب نبود.....
ولی با دیدن الکساندر اخم هاش رفت توهم.....
آدرین:خب مثل اینکه ی دانشجوی جدید داریم...الکساندر هازارد...
بعد شروع کرد به حضور غیاب کردن.....
یهو الکساندر زد رو دوشم:هی دختر کجایی هزار بار داره صدات میکنه....
من:ها چی؟!
آدرین:حالتون خوبه خانم اگراست...صداتون میکنم ولی جواب نمیدین...
من:ب...ببخشید حاضر
صبر کن...مگه منو اون طلاق نگرفتیم چرا اون هنوز بهم میگه خانم اگراست؟!
شاید چون نمیخواد بقیه بفهمن که طلاق گرفتیم....خب منم نمیخوام..
شروع کرد به درس دادن......
بعد از کلاس درس همه ی بچه ها رفتن بیرون ولی من دستامو گذاشته بودم رو میز سرمم رو دستام بود اصلا حواسم به دوروبرم نبود حالم خیلی خراب بود....
چرا؟!چرا مامانو بابام اینکارا رو میکنن؟؟؟!!!
بغضم شکستو شروع کردم به گریه کردن....
یهو یکی بغلم کرد...
آدرین:هیسسسس آروم باش.....بالاخره همه چیز درست میشه عشقم....درست میشه....
من:آ...آدرین
آدرین:جونم
من:میدونی الکساندر بهم چی گفت؟؟!!
آدرین:چی؟!
من:الکساندر از همه چیز خبر داره....بهم گفت.....کاگامی با مامان بابام کار میکنه.....به دستور اونا بچمونو.....گریم شدید تر شد....
من:آدرین بهتره بریم....بخاطر خودمون.....خطرناکه که پیش هم باشیم....
آدرین نمیخواست ازم جدا بشه منم همین طور ولی خطرناک بود مجبور بودیم تحمل کنیم....
رفتم خونه وقتی رفتم تو اتاقم یهو تمام حرفای الکساندر جلو چشمام رو تند رد شد...داشتم دیوونه میشدم
یهو زدم تموم وسایل رو میزو ریختم پایین رو زانو هام نشستم همونطور داشتم گریه میکرد داد زدم: چرااااااااااا؟؟؟؟!!!
یهو به خودم اومدمو دیدم از مچ دستم به شدت داره خون میاد بزار بمیرم تا راحت شم.....
دیگه متوجه هیچی نشدم.......
--آدرین--
میخواستم برم پیش مرینت
کتم و پوشیدم تا خواستم از در برم بیرون......
کاگامی عربده ای کشید:عشقممممم کجا میخوای بریییییی؟؟؟
من:به تو ربطی نداره!!
کاگامی:میشه منم همراهت بیامممم؟؟؟
من:نه
کاگامی:من که میدونم چون امروز تولدمه میخوای با بقیه سوپرایزم کنین...
پوزخند صدا داری زدم:تولدت؟خب به من چه که تولدته حالا هم گورتو گم کن از جلو چشمام
پسش زدم و رفتم سوار ماشینم شدم
در زدم ولی مرینت جواب نداد....
گفتم شاید خواب باشه برا همینم با کلیدی که داشتم در و وا کردم....
من:ماری؟؟کجایی؟؟؟
رفتم در اتاقشو باز کردم مرینت کف زمین بود و مچ دستش خونی بود و کلی هم تیکه های آینه رو زمین بود
بغلش کردم و بردمش پایین
مچ دستشو پانسمان کردم بعدم رفتم تو آشپز خونه تا واسش شام درست کنم(تو هم مگه از این هنرا داری :/)
خب خب پارت 7 هم تمومید
پارت بعد رو فردا میدم🤍🖤
تا پارت بعد بترکونین💥با کامنت و لایکتون بهم انرژی خوب و مثبت بدید تا منم قوی شروع کنم به نوشتن🖤🤍
تا پارت بعد........
............ فعلا بای