(E) Kwami Queen PART27
ملکه کوامی : PART27
-نفس عمیق
هایییی گاییییییییییییییییییییییییییییییییییززز
چیطوریددددد
اسی برگشتهههههه عاااح 😔🤌🏻
امتحانای تخمی دارن تموم میشن ویحی 🤡🤲🏻
عاممم اول همع کسایی ک تولد تبریک گفتن لاوشون😃 (با 5 روز تاخیر)
مانی و سانیا و فاطی بابت کادوهاتون تنکس (شاید بقیه هم دادن ولی الان فقد اینا یادم میاد :/)
و خبببب اخرین کاراگاه رو یکم ایده ب ذهنم برسه میذارم... احتمالا تو دو سه روز اینده
فعلا اینو برین بخونین، فردا دو پارت میدم ازش
ادامه.....
(یورا ، تاج منو آماده کن)
باهاتون میام تا کارا رو پیش ببرم .
همه با هم از استاد خداحافظی کرده و خارج شدند . یک سنتی مانستر بزرگ رو روبه روی خود دیدند .
زوج ابر قهرمان به هیولا حمله کردند ولی ملکه پیش قهرمانان شرورش رفت : ببینم از کجا این احساست رو پیدا کردین؟
چشمانش رو بست : خیلی قوی به نظر میاد . ببینم (روبه لایلا کرد) هنوز نتونستی پروانه ای برای اجرای قدرتت پیدا کنی؟
لایلا : نه نتونستم . فکر کنم ارباب شرارت قبلی مخفیگاه داشته و اونجا پروانه هاش رشد می کردن.
آترِنا : ببینم نمیتونی قدرتت رو روی پرطاووس اجرا کنی؟ مایورا ؟ یه پر طاووس بده .
مایورا پر رو کشید و با احترام به دست ملکه آترِنا داد .
آترِنا : بیا . باید توی دستات بگیریش و شرارت درونت رو روی دستات متمرکز کنی .
به محض انجام کار های دستور داده شده پروانه ای عظیم ساخته شد .
آترِنا چانه اش رو مالید : کار دیگه ای رو انجام میده کاری که براش برنامه ریزی شده . خب پس مرحله بعدی رو انجام میدیم .
همان لحظه کفشدوزک های جادویی در آسمان ظاهر شدند . هیولای آموکی شکست خورده بود .
گربه سیاه و دختر کفشدوزکی داشتن به سرعت به طرف اونها می اومدن .
ملکه بدون اینکه به آنها نگاه کند بشکنی زد که باعث شد هر دو در حباب جادویی ملکه گیر بفتند : من سرم شلوغه حوصله سروکله زدن با شما ها رو ندارم .
لای انگشتانی که با آنها بشکن زده بود رو باز کرد و بینشان فوت آرامی کرد که باعث شد حباب به آن طرف شهر پرتاب شود .
کت : فکر کنم یکم زیادی تو نقشش فرو رفته .
و شروع به مالیدم دمش کرد .
کفشدوزک هم همانطور که خاک ها رو از روی لباس و موهایش کنار میزد گفت : توی این مورد کاملا باهات موافقم . خب بهتره بریم کار ما که تموم شده .
-: نه نشده . و خنده شیطانی سر داد .
هردوسرشان رو برگرداندند که با یک ابر شرور رو در رو شدند .
کت : چطوری این کارو کرد؟
ملکه آترنا : اوه نگران نباشید موجودات ضعیف . من بهتون رحم می کنم و نمی زارم زیاد زجر یکشید . ابر شرور الان تحت فرمان منه .
کت : مطمئن باش تا قبل از اون موقع ......
هنوز کلمه به درستی از زبانش خارج نشده بود که دریچه ای کنار ابر شرور به وجود آمد و پسری روی ابر شرور افتاد . سلاح ابر شرور افتاد و ملکه خیلی نا محسوس آن رو به سمت کت پرتاب کرد.
(پنجه برنده)
کت : دیدی خیلی هم سخت نبود .
ملکه عصبانی شد و ابر شرور رو که حالا عادی شده بود برداشت و به طرفی پرت کرد . در اصل او رو از صحنه خارج کرد . و آرام روی زمین فرود آورد .
همه نگاهی هیجان انگیز به یکدیگر کردند . این پسر که بود که با استفاده از یک دریچه جادویی به اینجا آورده شده بود ؟
همان لحظه حرف استاد در ذهن کفشدوزک تداعی شد : اون پسر تا چند روز آینده به شما معرفی میشه من جادوم رو بهش میدم و باید ادامه کار رو با اون انجام بدید .
کفشدوزک : خودشه فرد منتخب .
کت و ملکه با خوشحالی به هوا پریدند ولی وقتی به پسر نگاه کردند با تعجب او رو با یکدیگر نشان میدادند .
پسر در خواب عمیقی فرو رفته بود . دستش زیر سرش بود و می گفت : چه خوشگله . اون رو من درست کردم . و پشت به ابر قهرمانان بود .
ملکه به او نزدیک و او رو برگرداند . با چهره ای عادی روبه رو شد که تنها بخش زیبایش لبخند آرامش بخشش بود . آترنا دستش رو روی شانه های پسر جوان گذاشت و پسر آرام آرام چشمانش رو باز کرد .
ملکه با تعجب به چشمان پسرک زل زد . رنگ مردمک هایش طلایی با رگه های آبی بود . درست برعکس شارل که طلایی با رگه های قرمز بود . هر دو با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند . پسر جوان هم در فکر رنگ های چشم دختری بود که درس روبه روی او نشسته بود و داشت با دهانی باز به او نگاه می کرد .
کت دستش رو دور شانه کفشدوزک انداخت و گفت : فکر کنم داره یه اتفاقایی می افته . کفشدوزک با لبخندی شیطنت بار به دوستش نگاه کرد : از اونهایی که بین ما می افته
کت : دقیقا از همونا و چشمکی خیره کننده به کفشدوزک زد .
ملکه زود تر متوجه اوضاع شد و خود رو روی هوا بلند کرد : شما از کجا اومدید؟
پسر بلند شد و خود رو تکاند : من اهل آفریقا هستم . خب معلومه مال همینجام دیگه . نیویورک و...
ولی بادیدن برج ایفل دهانش از تعجب باز ماند .
ایحییی بالاخره پسر داستانو اوردم 🤡
-این کاربر دارای کمبود ایده است
ایده دارین بدینننن
لاو یووو