عشق پر هوس (5)
برو ادامه مطلب
سلام سلام اوجملا
چطورمطورین؟چخبرا؟
اومدم با پارت 5 عشق پر هوس پس برید عشق و حال
----------------------------------------------------------------
از زبون مرینت
ساعت 9شب بود که من و آلبرت هنوز داشتیم راه می رفتیم....
آلبرت هی برام جک و خاطره های خنده دارش رو تعریف می کرد.....
روده بُر شده بودم از خنده و صدام توی کل خیابون پیچیده بود (مثلا خیابون ها خلوت هستن 😅)
داشتیم همینجوری راه می رفتیم که با فردی که دیدیم هر دو شوکه شدیم....
یعنی اون اینجا چیکار میکنه......
دقیقا رو در رومون وایستاده بود.....
آلبرت یواش زیر لب بهم گفت:
آلبرت:مری.....همونه !!؟؟؟(منگول،آدم به این معروفی رو نمیشناسی😒)
من:آرع..
اون همین جوری با تعجب نگاهمون میکرد....
دیدم آلبرت رفت سمتش....
آلبرت:سلام خوبی؟من شما رو امروز دم در دانشگاه مری دیدم درسته؟من آلبرت هستم پسر عموی مرینت.....فکر کنم بزودی قراره باهم فامیل بشیم......
آدرین که مونده بود چی بگه،گفت:
آدرین:عععع.......سلام چه تصادفی......منم آدرین اگراستم........خوشوقتم.....
من:...خوبی؟؟؟
از زبون راوی خوشملتون😎
آدرین قدم زنان و غمگین در خیابان ها می گشت که چشمش به مری و یه پسر که امروز صبح دیده بودش خورد........با خودش میگفت:اون پسر کی میتونه باشه؟؟صدای خنده ی مری و اون پسره توی خیابان پیچیده بود و این آدرین رو آزار میداد....
آدرین میخواست از اونجا دور بشه که مری و اون پسره دیدنش...
وقتی آدرین شنید اون پسر عموی مری هستش دلش خنک شد.....
اما زمانی که مری حال آدری رو پرسید.......قلب آدرین شروع کرد به تند تپیدن،این حس چه حسی نام داشت که توی قلب آدری جا کرده بود؟؟؟این از روی حسودی بود یا عشق.......
آدری مِن مِن کنان گفت:
آدری:م..من..ون خوبم....
انگار از توی رفتار آدری هیچ لج و لجبازی نبود و این مری رو متعجب کرده بود ....
شب به پایان رسید و مری در فکر آدری بود که چرا اونجوری بود؟؟؟دِپرس......بی حال...حتی توی رفتارش هم هیچ لج و لجبازی وجود نداشت....که یکدفعه با یاد آوری رفتار آرام آدری قلب مری شروع کرد به تند تپیدن......مری مقاومت میکرد که هرگز در این مدت آشناییشون هرگز عاشق اون نشه....
ولی هر موقع مری آدری رو میدید قلبش شروع میکرد به تند تپیدن اما به روی خودش نمیاورد....
از زبون مری در روز عقد
نمی دونم چرا ولی احساس میکردم که گابریل اگراست میتونه یه پدر خوب برام باشه (چه عژب😒)
احساس راحتی باهاش میکردم....
نگاهی توی آیینه به خودم کردم و رفتم توی حیاط
آلبرت به ماشینش تکیه داده بود....
آلبرت سوتی کشید و گفت:
آلبرت:وااااو چه زیبا شدی.....پس بلاخره اومدی؟؟؟
من:نمیبینی؟؟
آلبرت:پووفففففف
من:بدو سوار شو تا بریم.......
آلبرت:بپر بالا.....
رسیدیم.....از ماشین پیاده شدیم...
دیدم آدرین داره با چند تا دختر حرف میزنه.....
رفتیم توی کیلیسا......
از زبون آدرین
از پیش دخترا اومدم اینور و رفتم پیش فیلیکس...
من:نگاه چه تیپی ام زده....
فیلیکس:کی؟؟؟
من:مرینت رو میگم.....
فیلیکس:آهآهااا....خو تو هم تیپ زدی...
من:خو چون عروسی بابامه....
فیلیکس:خو اونم عروسی مامانشه....
من:پوففففففففف
موقعه ی خوندن عقد بود ......
🔸:آقای گابریل آگراست آیا شما خانم امیلی رو به همسری میپذیرید؟؟
گابریل:بله....
🔸:خانم امیلی دوپن چنگ آیا شما آقای گابریل رو به عنوان همسر خود قبول می کنید؟؟؟
امیلی یه نگاه به مری کرد که اشک توی چشماش جمع شده بود انگار که یاد پدرش افتاده بود ......
امیلی:قبول میکنم.....(حالا اینا Kiss نمی کنن چون سن و سالی ازشون گذشته بابا)
خودمم اشک توی چشمام جمع شده بود و بغض میکردم ولی جلوی خودمو میگرفتم.....
همه دست زدن و میخندیدن.....
فیلیکس:پسر بهت تبریک میگم....
من:ممنون فیلیکس.....
رفتم سمت پدرم و تبریک گفتم و به امیلی هم تبریک گفتم:
من:تبریک میگم امیلی جون....
بابا:پسرم دیگه باید به امیلی بگی مادر....
من:حتما
بعد روبه مادر(زود عادت کرد)کردم و خم شدم...
من:تبریک میگم مادر جان....
امیلی(ععععع بازم میگه امیلی)خندید...
امیلی:پسرم این چه کاریه...
دیدم مرینت اومد پرید بغل مامانش....
مری:مامانی تبریک میگم...
بعد سمت بابام کرد وگفت:
مری:تبریک میگم پدر....
نگاه کن آه خود شیرینی ام میکنه(ععععع بازم افتادی سر لج با مری)
من(زیر لب):خود شیرین...
مری رو به من کرد و گفت:
مری:تبریک میگم آقای اگراست......
من:تبریک میگم خانم دوپن چنگ.....
گابریل:قرار نیست که تا ابد با فامیلی همدیگه رو صدا کنید،باید باهم صمیمی باشید مثلا شماها خواهر و برادر هستید....
من:چشم بابا
خب خب پارت 5 هم تمومید
تا پارت بعد بترکونین💥با کامنتای قشنگتون بهم انرژی خوب و مثبت بدید تا منم قوی شروع کنم به نوشتن
تا پارت بعد.........
........ فعلا بای