نجات زمین P14
سلام به همه عزیزان امیدوارم خوش باشین بدون اینکه وقت تون رو بگیرم برین سراغ داستان.
داخل کامنت ها بگین این عکس واسه کاور خوبه یا نه.
هیولا دیوار کنارش رو خراب کرد و از برج پرید پایین ماریوس زو روی زمین گذاشت و گفت:بیا سه معامله بکنیم.
ماریوس:چ..چی؟
هیولا:اجازه بده وارد بدنت بشم با وجود من قدرت تو خیلی بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داری میشه من می تونم به تو قدرت انتقام رو بدم.
ماریوس:تو از من چی می دونی؟
هیولا ما هیولا ها می تونیم منشا غم هر کسی رو ببینیم تو با قدرت من می تونی انتقام بگیری معامله رو قبول می کنی؟
ماریوس:چی به تو میرسه؟
هیولا:هر چیزی که به تو برسه.
ماریوس:منظورت چیه؟
هیولا:ما هیولا ها تا قبل اینکه دنیامون با شما یکی بشه داخل بئد دیگری از زمین زندگی می کردیم و با تولد هر انسان یکی از ما متولد میشد ما در بئد خودمون می توانستیم شما رو ببینیم و هرجا که می رفتیم ما هم با شما پیوندیم و از غمتون تغذیه می کردیم این طوری غم شما کمتر میشد و ما هم سیر می شدیم وقتی شما ناراحت بودین ما غمتون رو می خوردیم و به مرور شما فراموش می کردین بعضی از غم ها انقدر بزرگ بود که هیچ وقت تموم نمی شد تا اینکه یه روز بچه ای متولد شد که می تونست ما رو ببینه وقتی مرد فهمیدن با اون مثل یک هیولا برخورد کردن انگار که انسان نیست کسی با اون حرف نمی زد و همه طوری رفتار می کردن که اون وجود نداره وقتی اون بزرگ شد سعی کرد با مردم ارتباط بر قرار کنه ولی اونا با خشونت زدنش اونا به سگ بیشتر از اون توجه می کردن واقعا نمی تونم انسان ها رو درک کنم اونا برای حیوان خونگی میلیاردی خرج می کردن اما حاضر نبودن از اون پول برای تسکین قلب انسانی استفاده کنن وقتی با اون اینطوری برخورد کردن اون خیلی عصبانی شد و در اون روز با ما قردادی رو بست قراردادی که آینده الان زمین رو تعین کرد اون اجازه داد که ما وارد بئد انسان ها بشیم و انتقام اون رو از انسان ها بگیریم در ازای این اون بدنش رو به یکی از ما داد وقتی که اون هیولا درون زمین تخم گذاری کرد هیولا ها وارد زمین شدن و هر کسی رو که می دیدن با خشونت از بین می بردن در چنین موقعی انسان ها مثل همیشه دنبال جای بهتر گشتن چون این خصلت انسانه.این زمین رو ببین!میشه از هرجای اون یه بهشت ساخت اما بجای اینکه بمونن و جایی که هستن رو آباد کنن به تمرین رفتن.
ماریوس:درسته هیچ کس نمی خواد بهشت بسازه همه فقط می خوان به بهشت برن.
هیولا:جالبه ترست به همین سرعت ریخت و دستانش رو مشت کرد و سمت ماریوس گرفت و گفت:اسم من دوما هست حاضری با من دوست بشی؟
ماریوس:چی؟با یه انسان دوست بشی؟
دوما:آره ما هیولا ها دوستی نداریم من نمی خوام مثل اونا باشم من به دوست نیاز دارم همه به دوست نیاز دارن.
ماریوس دستش رو مشت کرد و به مشت دوما زد و لبخند زد و گفت:منم ماریوس هستم.
پایان این پارت
ممنون که این پارت خوندین😘😘