نجات زمین P13
سلام به همگی امیدوارم که شاد سلامت باشین برو ادامه مطلب
از فضاپیما پیاده شدن.
ماریوس:پس اینجا زمینه اینجا همانجایی هست که بهش می گن جنگل چقدر درخت داره.
نوئل:الان داخل دنیایی به این بزرگی چطور توکا و الکس رو پیدا کنیم؟
ماریوس:نمی دونم ولی همینجا می مونم.
نوئل:چرا؟
ماریوس:اگر ماری رو به زمین بیارن ممکنه بیارن اینجا.
نوئل:زمین می چرخه و جایی که فضاپیما فرود میاد ممکنه اینجا نباشه احتمال اینکه دوباره اینجا فرود بیاد خیلی کمه.
ماریوس:پس چطور می خوایم الکس و توکا رو پیدا کنیم اون طور که تو گفتی الکس و توکا ممکنه اون بخش زمین باشن.
نوئل:به هر حال باید یه طوری زنده بمونیم باید یه شهر پیدا کنیم.
ماریوس بلند شد و از یه درخت بالا کشید.
نوئل بلند گفت:چرا رفتی اون بالا؟
ماریوس اومد پایین و گفت:از اون بالا شهری رو ندیدم اطرافمان رو فقط این چیز بلندا گرفته.
نوئل:اسمشون کوهه ولی داخل مریخ کوه وجود نداره.
ماریوس:حالا هرچی پرنسس کتابی.
نوئل:داخل کتابای درسی نوشته بود اگر می خوندی به احتمال زیاد این اطراف دریا هست.
ماریوس:دریا؟
نوئل:چاله های پر از...ماریوس حرفش رو قطع کرد و گفت:باشه معلومه حسابی کتاب رو جویدی آخرش که چی این همه درس خوندی فرستادن این جهنم دره.
نوئل:با تو نمیشه حرف زد حرف داخل کلت نمیره حالا کجا میری؟
ماریوس:اون کوه از همه کوتاه تره میرم سمت اون.
وقتی از کوه بالا رفتن یه شهر ساحلی بزرگ رو دیدن.
نوئل:اینجا وارنا هست بزرگترین شهر ساحلی که وجود داشته.
رفتن داخل شهر حیوونا داخل تمام شهر پخش شده بودن.
ماریوس:تو از اونطرف برو منم از این طرف قبل شب بر می گردیم همینجا اگر جای خوبی برای زندگی پیدا کردیم میگیم و از هم جدا شدن.
ماریوس داشت میرفت که یکی از هیولا ها رو دید از ترس قلبش تند تند میزد اون هیولا شروع کرد به حرف زدن:بیا بیرون آدمیزاد می تونم ترست رو احساس کنم چقدر غم داخل وجودت داری درست مثل خیلی از آدم هایی که داخل زمین هستن من با تو کاری ندارم بیا بیرون یه معامله کنیم.
ماریوس به اطراف نگاه کرد و ریع وارد یکی از برج ها اطراف شد هیولا دنبالش رفت وارد راه پله شد پله ها رو سریع بالا می رفت هیولا پشتش می رفت دنبالش بود پشت سرش همه پله ها می ریخت ماریوس رفت بالا هیولا که دنبالش بود گفت:فرار فایده ای نداره شما انسان ها خسته میشیم ولی ما خسته نمی شیم نمی خوابیم و فقط از ترس و غم تغذیه می کنیم.
ماریوس همینطوری بالا می رفت تا اینکه رسید به جایی که پله هاش خراب شده بود و پرتگاه شده بود پایین رو نگاه کرد هیولا داشت بهش می رسید یه لحظه زیر پای ماریوس خالی شد دست هاش رو گرفته بود دیگه نمی تونست تحمل کنه دستانش رها شد داشت می افتاد که هیولا اون رو گرفت بدنش خیلی از ماریوس بزرگتر بود ترسیده بود اون رو برد نزدیک خودش و گفت:مگه نگفتم فرار نکن انسان ها همیشه تلاش بی هوده می کنن.
ماریوس:با ترس گفت:اگر تلاش نکنیم پس دیگه چی هستیم؟
هیولا با تعجب گفت:من می تونم تو رو بکشم اما تو با اینکه ترسیدی بازم جواب میدی بزار یه سوال ازت بپرسم تو که امیدی برای ادامه زندگی نداری می تونم این رو از غم و ترسی که درونت وجود داره بفهمم پس چرا بازم از مرگ می ترسی؟
ماریوس:ا..ان..حرفش رو قطع کرد و گفت:تا سه می شمرم اگر ترست رو تموم نکنی می کشمت و شروع به شمردن کرد ۱....۲....شد که بشه.
ماریوس داد زد و گفت:مگه میشه نترسم پرسیدی چرا از مرگ می ترسم همه انسان ها از مرگ می ترسن شاید تظاهر بکنن که ترسی ندارن ولی همشون از چیزی می ترسن می دونی چرا از مرگ می ترسیم؟چون خیلی وقته که دیگه انسان به چیزی ایمان نداره زندگی خیلی از ما بی معنی جلو می ره برای همین ما می ترسیم که بی معنی بمیریم هیچ کسی فردی رو که بی معنی بگیره رو به یاد نمیاره و این مرگ واقعیه مرگ وقتی اتفاق می افته که کسی تو رو به نیکی یاد نکنه.
هیولا لبخندی زد و دیوار کنارش رو خراب کرد و ماریوس رو محکم گرفت از برج پایین پرید و ...
ممنونم که این پارت رو خوندین😘😘