34
P34
مرینت
صبحونه خوردم و از سر میز بلند شدم
من : من دیگه رفتم
مامان : وایسا
من : چی شد
مامان : این پسره ادرین به من یه چیزایی گفت
من : چی گفته ؟!
مامان : بهم گفت که تو رو دوست داره و ازم اجازه خواست بیاد خاستگاریت
چشمام چهارتا شد : چی ؟!
مامان : تو هم اونو دوست داری ؟
من : اا من باید برم
زودی رفتم سمت در
مامان : وایسا میگم دوسش داری ؟؟!
من : بعدا حرف میزنیم !
از خونه زدم بیرون و رفتم خونه اتسوشی
رفتم طبقه بالا اونجا نشیته بود و کتاب میخوند با دیدن من کتابشو بست گذاشت روی میز و گفت : خوش امدی مرینت
رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم
اتسوشی : چیزی شده
من : میخوام کنارت باشم میترسم ازت جدا شم
اتسوشی : چرا اتفاقی افتاده
من : ادرین به مامانم گفته میاد بیاد خواستگاریم
اتسوشی : چی !
من : اگه بیاد زورکی منو بگیره چی ؟! میدونم شبیه فیلماس ولی اگه شد چی ؟!
اتسوشی : نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته خودم درستش میکنم
من : باشه زود درستش کن
چشمش به حلقه دستم افتاد لبخندی زد و گفت : حلقه رو دستت کردی
دستمو بلا اوردم انگشتامو تکون دادم و گفتم : معلومه که دستمه هیچ وقت درش نمیارم
تازه یه چیز دیگه هم هست
کیفمو برداشتم حلقه ای که واسش درست کرده بودم رو در اوردم و دستش کردم و گفتم : من مثل تو خیلی پولدار نیستم که حلقه طلا بگیرم واست بخاطر همین اینو با وسایلی که داشتم واست درست کردم
بهش نگاه کرد و گفت : ازش این واسم از طلا بیشتره هیچ وقت درش نمیارم