نجات زمین P7

kastel kastel kastel · 1402/03/17 12:47 · خواندن 3 دقیقه

سلام به همه عزیزان ممنون که حمایت می کنید اگر انتقادی دارید بگین حالا برو ادامه مطلب ت

وقتی رسیدیم جمعیت زیادی اونجا بودن از وقتی که اون شب یه قسمت از نجات زمین رو دیده بودم دوست نداشتم که برم به زمین از اون هیولا ها وحشت داشتم توکا و نوئل یه گوشه با هم صحبت می کردن اما من نمی شنیدن چی میگن نوئل یه حالت بهت زدگی داخل چشماش داشت.

توکا:چرا ترسیدی؟

نوئل:من هیچ شانسی برای موندم ندارم وقتی من رو بگیرن بدون هیچ آموزش استفاده از گوی من رو تبعید می کنن.

توکا:تو که گوی داری چرا نباید بهت یاد بدن چطور ازش استفاده کنی؟

نوئل:پدر و مادر من به عنوان خیانت کار شناخته شدن و من به عنوان بچه اونا براشون تهدید حساب میشم.

توکا:نگران نباش اگر من گوی بگیرم هر جای زمین که بفرستنت پیدات می کنم و استفاده از گوی رو بهت یاد میدم.

همون موقع از بلندگو ها صدایی در اومد.

به مراسم اهدای گوی خوش آمدید اول از همه بزاریم توضیحاتی درباره گوی ها بهتون بگم.      هر گوی با یک قدرت جدا هست که شامل گوی باد،آب،خاک و آتش است.

به گوی هایی با قدرت های رعد،نور و گیاه گوی خاص گفته می شود البته تا به حال فقط این گوی ها دیده شده و ممکنه گوی های خاص دیگری نیز وجود داشته باشه.

حالا اسم هر کسی که صدا زدم باید در این دایره بیاد و گویش رو بگیره و شروع کرد.بن پاتر(این شخصیت رو به یاد داشته باشین) از یتیمخانه گل ها اسم هر کسی رو که صدا می زد از یه یتیمخانه بود همه افراد با تعجب گوش می کردن معلوم بود کسی از این ها خبر نداشته ماریوس با مامان نگاه کرد سرش پایین بود و اشک می ریخت.

ماریوس با خودش گفت:یعنی چی شده؟!

هر کس که وارد دایره می شد به جز افراد محدودی گوی می گرفتن و بعد از اون از شدت درد داد میزد.

بلندگو الکس رو صدا زد الکس یه نگاه به اطراف کرد و وارد دایره شد ناگهان یه گوی قرمز جلوش به وجود اومد الکس احساس کار که چیزی از بدن اون داره کنده و وارد گوی میشه درد زیادی داشت اون فریاد می زد و بعد از چند ثانیه دیگه دردی رو احساس نکرد.

در معبد گوی ها باز شد و گروهی از سربازها یو دختر رو با خودشون آوردن و داخل دایره انداختن و بلندگو اسمش رو صدا زد ماری استون.

ماریوس با تعجب به اون نگاه کرد اشک داخل چشماش جمع شده بود بعد از چند سال دوباره خواهرش رو دیده بود دوید تا اون رو بغل کنه اما سربازها جلوش رو گرفتن اون از دور نگاهش می کرد.

یک گوی که داخلش زمان رو نوشته بود به وجود اومد اما اون هیچ دردی احساس نکرد.

بلندتو با تعجب اعلام کرد:ما در اینجا یه گوی خاص جدید رو داریم اما هنوز نمی دونیم که اون چه قدرتی داره و بعد اون رو بردن الکس که دیگه نمی خواست از اون جدا بشه خواست بده سمت اون سرباز ها گرفته بودنش و اون داد میزد که نبریدش.

بلندگو اینبار ماریوس رو صدا زد و اون یه گوی خاک رو گرفت و مثل بقیه درد کشید.

نفر بعد نوئل بود بلندگو گفت:نوئل آدامز قبلا یک گوی خاص نور گرفته.

همه تعجب کردن حتی مامان هم خبر نداشت فقط توکا که قبلا بهش گفته بود می دونست.

چند نفر بعد توکا رو صدا زدن و اون یک گوی آب گرفت.

چرا همه افرادی که در مراسم بودن از یتیمخانه ها بودن؟چرا ماری رو به اونجا اوردن؟

همه این سوالات در پارت های بعد معلوم میشه.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘