جنگ عشق

CJ CJ CJ · 1402/03/17 12:24 · خواندن 2 دقیقه

پارت ۷🙂

وارد کلبه شدیم دیدیم که لوکا بی هوش رو زمین بود 

خیلی حالش بد بود نگرانش بود 

خواستیم کمکش کنیم که ببریمش بیمارستان

با همون کم جونیذمیگفت نه کی از گنج حفاظت کنه 

من نمیام خلاصه با هر بدبختی بردیمش

+دکتر:مشکل مریضتون چیه 

_خیلی ازش خون رفته ترو خدا به دادش برسید بردنش اتاق عمل آدرین گفت من باید برم من گفتم کجا میری بمون ببینیم لوکا چی میشه 

گفت نه نمیتونم باید زود برگردم خونه به نظرم تو ام برون نمون(ای حسود)

من :نه نمیشه حالش بده کی بهش برسه 

گفت:پس من رفتم مراقب خودت باش مرینت 

گفتم:باش برو 

بعد ۲ ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون خیلی نگران

بودم گفتم چیشد گفت حالش خوبه میتونی بری ببینی.

رفتم بالا سرش خیلی کم جون بود گفتم بهتری 

گفت آره فقط یه ذره سرم گیج می‌ره ممنون که نجاتم دادی مرینت من بهت مدیونم 

گفتم :این چه حرفیه من برم برات کمپوتی چیزی بگیرم.

گفت : نمی‌خواد زحمت نکش همین که خودت اینجایی کافیه 

قرمز شده بودم نمی‌دونستم چی بگم 

گفت : چیزی شده

گفتم نه من برم یه چیزی بگیرم رفتم برگشتم دیدم یه مرد که لباس پرستاری پوشیده بود اسلحه گذاشته بود رو سرش گفت بگو آدرس گنج رو وگرنه همین جا می‌کشم.

من که پشت سرش بودم گفتم هی آقا چکار میکنید.

سریع فرار کرد به لوکا گفتم خب حسابمون صاف.

شد یه بار تو منو نجات دادی بیار من تو رو 

لوکا وای این دختر فوق‌العاده است چکار کنم از فکرش 

بیرون بیام 

مرینت. اتفاقی افتاد لوکا 

لوکا نه چیزی نیست باید یه ذره استراحت کنم 

باش پس من میرم 

نه نرو 

مرینت. کاری داری برات انجام بدم 

نه .........

تا پارت بعد لایک و کامنت یادتون نره نظر تون مهمه