رمان جدید داریم
قبلیه که اسمش faifhیا همون ایمان هست ادامه داره
ولی این ایده رو نتونستن سرکوبش کنم و میخوام بنویسمش
اسمش و شما انتخاب کنید من پارت اولو الان مینویسم و نطراتتونم میخونم
میراکلسی نیس*
-من نمیخوام چرا میخواید منو برا کاری که دوس ندارم انجام بدم مجبور میکنید
بابا سیلی محکمی تو گوشم زد که باعث شد پرت بشم رو زمین
-تو چرا حالیت نیست دختره عوضی همه اینده ما تو دستای توعه اگه قبول نکنی تا پایان عمرمون مجبوریم رو همین زمین اجاره ای کار کنیم و تو خونه کوچیکی زندگی کنیم که برا ۳نفرمونم جا تنگه
اشک روی گونه هامو پاک کردم و با داد گفتم
-بابا من به کی قسم بخورم باید کودوم صگیو ببینم تا قتنع بشید من نمیخوام زنه اون مرتیکه بشم چرا زورم میکنید اون عوضی فقط دنبال وارثه ایوالناس اون ۲تا زن داره ح*رمسراس مگه ب من چ ربطی داره اخه من مگه در حد اونام
-بابا کمربندشو کشید تا خواست ضربه اولو بزنه مامان جلوش وایساد و با چشمان گریون گفت
-بس کن چیکارش داری
بابا با دستای پرقدرتش مامانو هل میده کنار
-دختره ه*رزه توروی بابات وایمیستی؟خجالت هم خوب چیزیه من امشب تا تو یکیو ادم نکنم خوابم نمیبره
ضربه های کمربند تند تند رو تن و بدنم فرد میومدن و بدنم و زخم و بی حس میکردن
اشکام بی اختیار میومدن و صورتمو خیس میکردن