نجات زمین P6

Madara Madara Madara · 1402/03/16 21:16 · خواندن 2 دقیقه

سلام از اینجا به بعد وارد ماجرای اصلی داستان میشیم ممنون که حمایت می کنید 😘😘

صبح شده بود مامان اومد داخل اتاق و خودش بچه ها رو بیدار کرد بعد به ماریوس , الکس , توکا و نوئل گفت:برای مراسم اهدای گوی لباسایی براتون فرستادن بعد صبحانه اونا رو بپوشین ظهر باید برین.

اشک داخل چشماشون جمع شده بود نمی خواستن که از یتیمخانه برن حتی نوئل که مدت زیادی نبود اومده بود و تازه داشت با بچه ها اخت می گرفت ناراحت بود یکی از بچه ها پرسید:مامان اونا بعد از مراسم بر می گردن دیگه?

مامان به اون نکاه کرد و گفت:اونا اگر گوی نگیرن هم اینجا نمی تونن زندگی کنن و دیگه عضوی از جامعه میشن و بعد به اونا نگاه کرد و گفت:اگه دیگه بهمون سر نزنین هیچ وقت نمی بخشمتون.

بعد از صبحانه اونا آماده شدن قبل رفتن همه جای یتیمخانه رو یه بار نگاه کردن با تک تک آجراش خاطره داشتن براشون سخت بود که ازش دل بکنن از پله ها پایین رفتن همه بچه ها با گریه برای بدرقه اونا آماده جلوی در جمع شده بودن وقتی که خواستن برن همه بچه ها دورشون جمع شدن:اگه شما برین کی وقتی مامان کنترل رو بر می داره تلویزیون رو حک می کنه مه ما فیلم ببینیم کی بهمون دعوا یاد میده کی...خیلی خب بچه ها خوب دم رفتنی پیش مامان خرابمون کردین قول میدیم اگر به زمین نفرستنمون بهتون سر بزنیم و الکس به مامان نگاه کذد و گفت:میشه موبایلم رو بهم بدی?مامان دستش رو می گیره و موبایل رو داخل دستش می زاره.

ماریوس که به زور خودش رو نگه داشته بود گریش گرفت و مامان رو بغل کرد و گفت:اگر از اینجا بریم تو بازن برامون مادری می کنی?

مامان بغلش کرد و جواب داد:البته.

وقتی فضاپیما رسید اونا سوارش شدن و بعد مامان هم همراهشون سوار سوار شد.

ماریوس:تو هم باهامون میای?

مامان:بدون ولی راهتون نمیدن.

و راه افتادن از پنجره فضاپیما تا آخرین لحظه به یتیمخانه و بچه ها نگاه می کردن کسی نمی دونست شاید این آخرین خداحافظی بود.

ممنون که این پارت رو خوندین ببخشید یکم کوتاه شد.