?Who is the king

R.m R.m R.m · 1402/03/08 16:55 · خواندن 2 دقیقه

27

P27
گوشه چشمی باز کردم 
جای نا اشنایی بودم
با دقت به دور و ورم نگاه کردم 
داخل یه اتاق کوچیک بودم که داخلش یه تخت بزرگ کمک لباس تلویزیون و مبل بود 
از روی تخت بلند شدم رفتم سمت در سعی کردم بازش کنم اما قفل بود
در زدم و کلی داد و بیداد کردم اما کسی درو باز نکرد
رفتم گوشه تخت نشستم 
من چطور از اینجا فرار کنم
یک نفر درو باز کرد امد داخل دستمو گرفت کشید و گفت : زودباش باید بریم 
من : ولم کن تو کی هستی !
_ بدو بدو بایریم 
من : ولم کن کجا میبری منو !
_ ادرین اینجا رو پیدا کرده 
مک : چی ادرین 
داد زدم : ادرین اینجا کمکم کن !
دستمال از جیبش در اورد جلوی دهنم گذاشت کم کم نفس کم اوردم و جلوی چشمام سیاه شد
وقتی چشمامو باز کردم تو یه جایی مثل یخچال بودم 
خیلی سرد بود نشستم و تو خودم جمع شدم 
متوجه شدم یک نفر رو سرم وایساده و بهم نگاه میکنه 
سرمو بلد کردم و گفتم : چرا منو اینجا نگه داشتی !
_ هرچی سرت اومده تقصیر خودته نباید به ادرین میچسبیدی 
من : چی ؟ این چه ربطی به تو داره !
_ پدربزرگش گفته اونقدر تورو اینجا نگه داریم که بمیری و دیگه به ادرین نزدیک نشی اون باید با یکی از دخترای پولدار اطرافش ازدواج کنه نه یکی مثل تو 
رفت سمت در باز برگشت بهم نگاه کرد و گفت : اهان راستی اتسوشی مرده 
من : چییی! چه بلایی سرش اوردین !
شونه ای بالا انداخت و گفت : خودش تصادف کرد   
و رفت بیرون 
اون دروغ میگه اتسدشی نمرده من باید زنده بمونم و برگردم پیشش
خیلی سردم بود و گشنه بودم و اصلا جون نداشتم و نمیتونستم تکون بخورم 
بزوز چشمامو باز نگه داشته بودم و متوجه نبودم درورم چه خبره 
فکنم ۴ یا ۵ ساعت گذشته اما برای من انگار یک سال گذشته