دخترک تنها

Marl Marl Marl · 1402/02/31 16:33 · خواندن 1 دقیقه

پارت سوم

اول از همه روز دختر رو به همه ی دخترای جهان و خودم تبریک می گم . هدیع چی گرفتین؟

اگه ازمون دادین کدوماش رو ریدین ؟ راضی.

بریم رمان . طرفداری کنین.

دیگه نمی خواستم ادامه حرفاشونو بشنوم . رفتم تو یه کلبه کوچیک که برای خودم درست کرده بودم.
امیلی ، تنها کسی که تو تنهایی پیشم بود و همیشه تو تنهایی کمکم می کرد امیلی بود ‌ .
اروم بهش گفتم : امیلی خانوم . دیگه بزرگ شدی !
برای خودت خانوم شدی،!
با زمزمه کردن این کلمات گریه های بی سروصدام شروع شد . .
با صدای مامانی که با شادی گفت: بچه ها. بدویین بیاین ناهار .
سعی کردم بغضم رو قورت بدم . با صدای بچه گونه گفتم: مامانی خوشملم من خوابم میاد  . می رم تو کلبم بخوابم .
مامانی: باشه مرینت.
اروم دوباره زمزمه کردم‌ : امیلی . من باید برم جایی به مدت ۴ سال . یعنی ۷ سالم بشه میام . وقتی تو ۵ سالت بشه میام پیشت . اصلا نگران نشیا ! یادت باشه همیشه قوی باشی .
توی قلبم حسی تپید.و گفت: ولی خودت قوی نیستی.
گریه هام شدت گرفت . از وقتی متولد شدم . تاحالا مامانم رو بغل نکردم هدیه نگرفتم و مثل بقییه دخترا کیک نخوردم . همیشه به خاطر وضع مالیمون مسخره میشدم .‌ ولی....ولی همیشه راضی بودم .چرا باید برم.
هی مری اروم باش. اروم .یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم با امیلی بخوابم .