بازی
پارت 2
مرینت
پدر و مامان خیلی خوشحال بودن که بالاخره توی یه کار اجتماعی شرکت می کردند. خودم هم داشتم از خوشحالی پرواز می کردم تا اینکه مامان یک چیز خیلی مهم را اعلام کرد
_کاگامی هم توی مسابقه هست .
و این یعنی اینکه او مدام دستور می دهد و من باید مطیع اون باشم .سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم .
_من رفتم وایه فردا آماده بشم .
فردا صبح
مرینت
امروز روز برگزاری بازی بود .دوباره با خودم مرور کردم
-خب کوله پشتی. شارژر. گوشیم .یک بسته ماکارون و یه بطری آب .
کاگامی_قرار نیست بریم اردو
من _وااای ترسوندیم.چرا در نزدی ؟
کاگامی _در باز بود .حالا می خوای بریم یا نه دیر کردیما.
بدو بدو تا پایین مسابقه گذاشتیم .پایین دم در یک ماشین خیلی شیک منتظرمان بود یک مرد بلند و لاغر کنارش وایساده بود .تعجب کرده بودم این چه جوری می خواد سوار بشه و رانندگی کنه .مرد قد بلند_خانم ها من آقای اسمیت هستم بفرمایید دیرمان شد
من و خواهرم سریع سوار شدیم توی ماشین دو تا بسته گذاشته بودند که اسم ما دو تا رویش بود .بازش کردیم
من _واااای چه خوشگله
توی بسته یک لباس سرمه ای شیک و مجلسی (عکس کاور) با یک روبات کوچیک بود .روبات را دستم گرفتم و دکمه پشتشو فشار دادم و روشن شد چشماش آبی و خیلی قشنگ بود و آرام آرام داشت تغییر رنگ می داد و شبیه کفشدوزک می شد
روبات_سلام من تیکی هستم .تو هم باید مرینت باشی .
سرم را تکان دادم _چقدره تو نازی
یه نگاه به کاگامی انداختم روباتش رنگ مال من بود فقط شبیه یک اژدها بود . تیکی اومد جلوی صورتم و اعلام کرد _رسیدیم .