قولی که زیرپا گذاشته شدp34

سایه ماه سایه ماه سایه ماه · 1402/02/10 22:14 · خواندن 7 دقیقه

(اتنخاب مهم1)

برید ادامه. راستی یکم طنز هم قاطی داستانه. لذت ببرید.

(آدرین)

من احساس خوبی از کاری کردم ندارم اما مرینت در اولویت هست. تازه هم اگر اون پسر، دیمین، واقعا از این موضوع که دارن مثل عروسک خیمه شب بازی ازش سوء استفاده می کنند بی خبر باشه باید بهش بگم نه اینکه اون رو توی بی خبری نگه دارم.

در هر صورت داره یک اتفاقاتی رخ میده و من باید بدونم که اطرافم چه خبره.

*آدرین رو به روی یک خونه ویلایی می ایستد و زنگ در را می زند.*

*صدایی می گوید: اومدم اومدم.*

*دختری با موهای نسکافه ای در را باز میکند و می پرسد*: سلام شما کی هستید؟

آدرینا * با خوشحالی از پشت آدرین بیرون می آید و دختر را بغل میکند *: سلام کارلا جان!

دختر(کارلا)*چشمانش از شادی میدرخشند*: آدرینا جان! خیلی خوشحالم که می بینمت!

*دختر ها هم دیگر را در آغوش می گیرند*

ظاهرا این دوتا با هم دیگر دوست هستند. واقعا براشون آرزوی یک دوستی قوی می کنم. ولی من اول چند تا جواب می خواهم.

آدرین* با عذر خواهی می گوید*: ببخشید که مزاحم می شم ولی میشه لطفاً به من بگید دیمین کجاست؟

کارلا: اشکالی نداره. بیایید تو برادرم اونجا است.

*دو خواهر و برادر وارد می شوند*

( از زبون آلینا)

من و الکسی و خانوم ماریان داشتیم در مورد استراتژی حرف می زدیم و دیمین بد جوری ساکت بود. فکر کردم که اون حسابی توی فکر فرو که دیدم...بله. شازده پسر دارن چرت میزنند.

پس تصمیم گرفتم که اون رو به روش خودم بیدار کنم. یعنی عملا اون رو از مبل بندازم پایین. 

*آلینا دیمین را کمی هل می دهد و دیمین با سر به زمین می خورد*

دیمین*در حالی که هنوز از خواب گیجه*: من بیدارم. من بیدارم. چی شده؟

(از زبون دیمین)

دیدم این سه نفر دیگه بیش از حد دارند به موضوع می پردازند پس تصمیم گرفتم یکی چرت بزنم. یک چند دقیقه ای چرت زدم. همین که خوابم عمیق شد یک نفر فکر کرد که انداختن من فکر خوبیه. پس بله. من در حالی که سرم از زمین خوردن درد می گرفت و هنوز گیج بودم مجبور شدم با یک آلینا ناراضی و یک الکسی گیج شده از ماجرا و...یک ماریان که قیافه اش طوری بود که می گفت: من دارم از استراتژی حرف می زنم ؛ اونم استراتژی مهمی که جانت بهش وابستگی داره و تو جرات می کنی بخوابی؟!

دیمین*با گیجی*: چی شده؟ کار اشتباهی کردم؟

الکسی* با تعجب و کمی تحسین*: تو تمام مدت که دخترا داشتن در مورد استراتژی نجات جهان توافق می کردند خوابیده بودی؟!

دیمین: آره مگه چیه؟

*دیمین توسط دو دختر عصبانی که هر دو شمشیر در دست داشتند تعقیب می شد*

(از زبون آدرین)

وارد خونه شدم که با صحنه عجیب و خنده داری رو به رو شدم. دیمین و یک پسر دیگه با موهای قرمز کوتاه که توسط دوتا دختر که هر دو شمشیر بدون غلاف در دست داشتند تعقیب میشد و یکی از اونا به طرز عجیبی شبیه خواهر مرینت بود.

دخترا: صبر کنید! کاری تون نداریم!

دیمین: از صورت ها تون پیداست!

الکسی: این ابله گرفت خوابید من که بیدار بودم واسه چی من رو تعقیب می کنید؟!

آلینا: چون تو تمام مدت کنارش بودی و چیزی نگفتی!

الکسی: اگه می گفتم که باز این روانی من رو تعقیب می کرد!

دیمین*می ایستد*: ببخشید من روانی ام؟! آره؟!! خب من شاید روانی باشم ولی مثل تو وقتی دوست دخترم حواسش نیست به خواهرم دوستام گل تعارف نمی کنم!

آلینا: وات؟!

الکسی: اونا برای تزئین میز شکر گذاری بودند! اصلا این خواهر تو بود که بهم گفت اونا رو بچینم!

دیمین*در حالی که دوباره گیج شده*: کارین؟!

کارین*دست به سینه*: من سرم شلوغ بود و وقت برای تزئین میز نداشتم.

احساس می کنم که قضیه داره به جاهای عجیب کشیده میشه که دیمین با من حرف زد.

دیمین: سلام آدرین. سلام آدرینا. چه خبرها؟ 

آدرین: ما خوبیم. میگم دیمین اینکه دو تا دختر شمشیر به دست...

آدرینا*از بالای میزی که دوست های دیمین بر روی آن نقشه ها و استراتژی ها را گذاشته بودند پرسید*: اینا چی هستند؟

دیمین: ام... هیچی! ما داشتیم برای یک نمایش...

کارلا*حرف دیمین را قطع کرد و با ذوق و شوق می گوید*: ما می خواهیم دنیا رو با برادر مون نجات بدیم!

دیمین*مضطرب شده*: ببینم کارلا فکر می کنی واسه چی به راز ها میگن راز؟

کارلا: ولی اونا دوستات هستند. یعنی اونا هم مثل آلینا جان و الکسی جان و ما هستند! مگه خودت نبودی که گفتی دوست ها به هم اعتماد می کنند...

دیمین: و من گفتم که اگر بیش از حد به افراد اطراف مون اعتماد کنیم چی میشه. نگفتم؟

کارلا: ولی همه که بد نیستند.

دیمین * با بی اعتمادی به افراد داخل اتاق نگاه می کند*: همه بد نیستند. ولی هیچ کس تمام و کمال خوب نیست. همه یک راز تاریک دارند که ممکنه اونا رو از آدمایی که بد هستند ترسناک تر کنه. در هر صورت من نمیدونم آدرین و آدرینا دقیقا کی هستند. بله. من میدونم که آدرین و آدرینا مدل هستند. ولی من نمیدونم خارج از مدل بودن و یک دانش آموز دبیرستانی دقیقا کی هستند.

از لحن حرف زدن اون خوشم نیامد. طوری حرف می زد که انگار ما مزاحم اون هستیم. و چشماش مال کسی بود که بیشتر از ظاهرش سن داشت و کلی خیانت و دروغ دیده بود.

آدرین*رو به دیمین و با لحن جدی*: لازم نیست ما رو بشناسی یا از ما خوشت بیاد. من فقط اومدم بگم که ازت می خواهم مرینت رو درگیر...هر ماجرایی که توش هستی نکن. اون یک دختر معمولیه. کاری به کار تو نداره.

دیمین*چشمانش گشاد می شود*: یعنی میگی برای همین اومده بودی؟ برای اون دختر؟ چرا من باید بخواهم که افراد معمولی درگیر این موضوع بشن؟ من نه الان و نه قبلا نمی خواستم اون رو درگیر مشکلات خودم کنم.

او راست می گفت. و این یعنی یکی دیگه داره مرینت رو درگیر این موضوعی که نمی دونم چیه میکنه.

آدرین: به نظر میاد که راست میگی. من یه سوال دیگه دارم. منظور خواهرت از نجات دنیا چی بود؟

(دیمین)

اون پسر... وقتی گفت که نمی خواد دوستش درگیر ماجرا توی چشماش هیچ دروغی نبود. من چشمای اون رو دیده بودم. همیشه حتی وقتی می خندید یک غم و ناامیدی و یا نا امنی درون شون بود. ولی وقتی بهم این رو گفت جدی بود. و حتی یک لحظه هم چشم از من بر نگرداند. 

پسری که جلوم بود... واقعا همون آدرین آگرست بود؟ واقعا همون مدل معروفی بود که پوستر هاش توی شهر بود؟ اون همون پسری بود که توی کلاس هر روز می دیدمش؟ نه. این اون پسر نبود. این اون نوجوانی که توی مدرسه و روی پوستر ها بود نبود. پسری که الان رو به روم هست یه جنگجو هست یکی که حاضره برای خواسته هاش بجنگه. 

دیمین*تعظیم کوتاهی میکند*: من هنوز به تو اعتماد ندارم. ولی بهت می گم که نقشه های روی میز واقعا چی هستند. ولی بهت هشدار میدم: وقتی در مورد این نقشه بهت بگم تو ناخودآگاه بخشی از ماجرا می شی. پس با دقت تصمیم بگیر آدرین آگرست. چون این یک چرخه بی پایان از جنگ، خون ، مرگ، آتش و سوگواری هست و صرفا با مرگ یک نفر نابود نمیشه. و زمانی که به من بگی که ماجرا رو برات توضیح بدهم عملا قبول کردی که دست هایت را به خون دیگران آلوده کنی. و تو برای محافظت از دوستات به اون نگاهی که چند ثانیه پیش با اون به من نگاه کردی نیاز داری. نه نگاهی که هر روز به مردم عادی و دوستانت میکنی.

« با دقت تصمیم بگیر آدرین آگرست. یک انتخاب اشتباه تو را به سوی تاریکی سوق می دهد»