(E) Kwami Queen PART26
ملکه کوامی : PART26
های گایزززززززز
اینم پارت 26 :))
برو ادامه
استاد : کار درستی کردی ولی نباید تنهاشون میزاشتی . الان اگه فکر های اشتباه بکنن کی درستش می کنه؟
شارل چشمانش رو بست : دارن میان .
کت در رو باز کرد : شارل ! دوست من تو اینجایی .
شارل چشمانش رو باز نکرد . صدای کت کمی گرفته بود . از خودش بدش آمد که چرا بهترین دوستش رو به این حال و روز انداخته است . سرش رو تا حد امکان پایین آورد .
کت چانه شارل رو در دست گرفت : منو نگاه کن .
شارل : خواهش می کنم از من دور شو .
کت : لرزش صدای من به خاطر شناخت دوست خوبی مثل توعه
شارل دست کت رو از چانه اش باز کرد و انگشت کوچکش رو در انگشت کوچک خودش قفل کرد : یه بار دیگه بگو چی گفتی ؟
کت با خوشحالی انگشتش رو سفت تر پیچید و گفت : من گربه سیاه قول می دهم که شارل مگنت ، ملکه کوامی ها رو تا ابد بهترین دوست خود بدانم و هیچگاه اعتماد خود رو نسبت به او از دست ندهم .
کفشدوزک آن یکی دست شارل رو گرفت : من دختر کفشدوزکی قول می دهم که شارل مگنت ، ملکه کوامی ها رو تا ابد بهترین دوست خود بدانم و هیچگاه اعتماد خود رو نسبت به او از دست ندهم .
هر سه با خنده یکدیگر رو در آغوش گرفتند .
کت : خب ملکه آترنا نقشت چیه ؟
شارل با لبخندی شیطانی گقت : اینه
و کل نقشه رو برای دوستانش تعریف کرد .
استاد هم به جمع آنها پیوست تا از نقشه زیرکانه این ملکه جوان با خبر شود .
ملکه : ببینید من به بهانه ارتقاء آنها معجزه گر هاشون رو ازشون میگیرم و به استاد چنگ میدم و استاد چنگ هم جادوی افشای هویت رو روی جواهرات اجرا می کنه . من قبلا کوامی هارو به این حالت مجهز کردم .
استاد با ناراحتی میان حرف شارل پرید : این امکان وجود نداره .
همه سرها به طرف استاد چنگ برگشت : چرا
استاد : خب این جادو یک قلق خاص داره که من نمیتونم به همراه ملکه تازه انجام بدم . این جادو برای زمانی هست که هردو طرف ساخت معجزه آسا سن یکسان داشته باشن یا کم کم با هم یک چیز مشترک داشته باشن . نمیدونم چطور توضیح بدم . خب اونها باید یه چیزی با هم ساخته باشن . یه معجزه گر دیگه .
شارل : ولی شما برای من یه جواهر ساختید من هم کوامیش رو .
استاد : آره ولی قدرت اون معجزه گر چی بود؟ اونی که ما ساختیم معجزخ گر واقعی نبود . اون فقط یه جالت استتار برای توعه
کت و لیدی یه نگاه به یکدیگر و یه نگاه به شارل که بدجور توی فکر بود .
شارل : خب پس اگه این طوره باید به فکر نقشه دیگه ای باشیم درسته؟
استاد : نه نیاز نیست . راستش..... فردی برای ادامه راه من انتخاب شده . یه پسر جوون همسن شما ها که اون هم از بچگی جادو داشته ولی مال اون توی همون بچگی فوران کرده . می تونید با کمک هم یه کاری بکنید .
تا چند روز دیگه آماده میشه که شما ببینیدش .
شارل با هیجان میگه : امکان نداره ؟ یعنی یه نفر دیگه هم به جمع ما اضافه میشه؟
یکهو با ناراحتی سر به زیر می اندازد : خب تدریسش سال ها طول میکشه .
استاد : اضافه نه ولی جایگزین میشه . من دیگه زیادی پیر و ناتوان شدم . اون رو در جایی پیدا میکنید که واقعا بهش نیاز دارید . برا آموزشش هم نیاز نیست صبر کنید اون پسر رو در خواب آموزش میدادم .
هر سه متعجب به نوع آموزشات استاد به پسر جوان فکر کردند .
تا شارل خواست حرفی بزند صدای انفجار مهیبی شنیده شد : باید بریم ابر قهرمانا !
این پسر جوون هم همون شخصیتیه که خیلی وقته منتظرم وارد داستان کنمش
و ماجرا های عشقولانه زیادی براش دارم :))
لایک و نظر پلیز؟؟؟؟
تنکیوووووو