My name is unruly

Delaram Delaram Delaram · 1402/02/01 02:07 · خواندن 4 دقیقه

سلام دخترا خوبید؟!

بفرمایید ادامه...

#پارت 75 

از زبان ادرین...

شش ماه گذشته بود، شش ماهی که هیچ چیزی برای تعریف کردن نداشت. شاید هم من روایت گر خوبی نبودم تا از روزمرگی های بدون مرینت رو داستان سرایی کنم.
***
روی صندلی سلف نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد، حتما کلویی بود و می خواست علت نرفتن سر قرار با نگار دوست عتیقش رو جویا بشه! توی این مدت دنبال این بودم یه مرینت دیگه برای خودم پیدا کنم، ولی هر چی بیشتر می گشتم کلافه تر می شدم.
حالم از هرچی دختر بود بهم می خورد، فقط واسه این خوب بودن که روزم رو با هاشون به شب برسونم و چیزی از بلاهایی که به سرم اومده بود رو درک نکنم. دیگه مگه بدتر از این هم داشتیم که آدم زندگی کردن رو فراموش کنه؟ ندونه چرا هنوز نفس می کشه و این دم و باز دم های مکرر قطع نمی شه تا بی خودی اکسیژن اصراف نکنه؟ اسفناک تر از یه عشق بی هنگام چی می تونست باشه که خِر من رو چسبیده بود و مدام هوای گلوم رو ابری می کرد.؟!
"دوری ات که اجباری شود، از درون داغ می شوم و از بیرون یخ...
آن وقت است که سردی دیوار، منجمد ترین لیوان و حتی یخبندان ترین زمستان هم نمی تواند
التهاب داغ بر دل نشته ام را خنک کند.
آن وقت است که تنهایی ام تلنگری برای سد اشک هایم می شود و هوای گلویم به تصور ابری...
اینجا طوفان خاطرات برپاست، در نبودت تابلو زده اند: خطر غرق شدن در تنهایی، لطفا نزدیک تر نشوید.
برگرد که اگر آرام بخش این تب و لرزم نشوی
ترک می خورم...
خودم، قلبم، غرورم
بی تو می شکنم، فرو می ریزم"...
صدای دوباره ی زنگ گوشی از فکر و خیال پروندتم، با مشت سه بار پشت سرم هم، اما کنترل شده به میز زدم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و به صفحش خیره شدم.
"دُکی سابی"
یه پولی تو جیب این دختر گذاشته بودم تا نفس به نفس مرینت رو بهم گذارش بده، دلم طاقت نمی آورد که پیشش برم، ولی نمی تونستم به حال خودش بذارم تا هر جور که دلش خواست نفس بکشه!
گوشی رو با اکراه دم گوشم بردم و بلافاصله گفتم:
ـ به دُکی خانم، چه خبر از خانوم ما؟
اوایل وقتی با عشوه حرف می زد، انقدر سرش داد و بیداد کرده بودم که داشت با لکنت حرف می زد

ـ سـ... لامم... راسـ... راستش.
هوف جونش بالا می اومد تا حرف بزنه و جون من رو هم بالا می آورد، با چهار انگشت روی میز ضرب زدم و گفتم: 
ـ لال از دنیا نری صلوات! د حرف بزن تخم کفتر تو دست بالم ندارم!
صدای نفس عمیقش اومد و بعد رگباری شروع به توضیح دادن کرد:
ـ در صد هوشیاریش پایین اومده، اگه همین جوری پیش بره چند روز دیگه دستگاه ها رو ازش جدا می کنن!
چطور می تونستن دستگاه رو از یه آدم زنده بکشن؟ داد زدم :
-اون ها غلط کردن با تو ؛ شده من اون دستگاه و بیمارستان رو باهم بخرم، می خرم، ولی اگه دست
به دستگاه های دخترم بزنید بیمارستان رو توی سرتون خراب می کنم!
بی توجه به تته پتش دوباره هوار زدم:
ـ اون توله عادتشه همه رو به بازی بگیره و خودش یه دل سیر به ریش همه بخنده.
تماس رو قطع نکرده، گوشی رو توی دیوار پرت کردم با چیزی که از دل و روده ی موبایلم بیرون افتاد چشم هام چهارتا شد.
پاشدم و جلو رفتم، یه چیزی مثل میکروفون کوچیک بود! با فکر این که کار مرینته اختیار از دستم رفت و داد زدم: ـ لعنتی داری میری، پس چرا این جول و پلاست رو از زندگیم جمع نمی کنی ؟!

***

خب همینطور ادامه بدید  کامنت و لایک ندید تا منم همینطور ادامه بدم دستی دستی مرینت رو بکشم

حالا خودتون می دونید!

شب خوش👋✨