My name is unraly
سلام بچه ها خوبید ؟خوشید ؟ امتحانا خوش می گذره
میدونم همه داریم کیف می کنیم!
بریم ادامه؟!
پارت 74
از زبان ادرین...
اولین روز دانشگاه بعد از عید بود و مثل همیشه دیر رسیده بودم ؛ اصلا مگه فرقی هم می کرد؟ بدو بدو به سمت کتاب خونه رفتم، درش رو که باز کردم انگار لای دفتر خاطراتم رو باز کرده بودم .
ـ بدش من اول منگنه برداشته بودم!
ـ به اون دختره زشت بگو یبار دیگه بیاد تو کتاب خونه خودم خفش می کنم!
ـ می گما من غذای تو رو می خورم، توام واس من رو بخور هوم؟ چطوره؟
ـ حالا چرا دلستر از شب موندتون رو ریختی توی شیشه نوشابه آوردی؟ یکی دیگه می خریدی دیگه!
سرمو تکون دادم تا از وضوح صدا توی سرم کم بشه.. رفتم و مثل همیشه پشت میز نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. یهو با احساس کوبیده شدن چیزی به میز از خلسه پریدم، انقدر دستم رو
روی چشم هام فشار داده بودم که دیدم تار بود. فقط دخترک من بود که این طور وحشیانه کیفش رو به میز می کوبید و تهش هم با یه لبخند می گفت:
ـ مال خودم نیست، ابجیم خواب بود کیفش رو کش رفتم.
تا سرم بلند کردم، قد و قامت تار یه دختر جلوم بود با بهت گفتم:
ـمرینت ...
-آقای محترم مرینت کیه؟ این جا بهت پول میدن که بخوابی؟
اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم:
ـ احترام خودتون رو نگه دارید، امرتون ...؟
ـ کتاب چاپ سنگیه لیلی و مجنون رو می خواستم!
**
ـ ادرین ولش کن اول من برش داشتم.
ـ هیع ببین چی کار کردی!
همش تقصیر تو بود.
حالا با این کتاب پاره چی کار کنیم؟
**
یه دست جلوی صورتم تکون خورد و بلافاصله صدای دختر گستاخ به گوشم رسید:
ـ چته آقا جنس بهت نرسیده چُرت می زنی؟
توی اون مدت که من هم بهش فکر نمی کردم، خاطراتش ولم نمی کرد! تو روحت دختر که روحتم ولم نمی کنه. یه دست به صورتم کشیدم که با لمس ریش هام تعجب کردم، از کی بود که اصلاح
نکرده بودم؟ مگه نه این که هر روز با تیغ جیگر پوستم رو بیرون می کشیدم؟
-اقا نکنه کور هستی هیچ، لال هم شدی؟
به این دختر ها در هر شرایط رو می دادی سوارت می شدن، یه لنگه ابروم رو بالا انداختم وبا نگاه نافذم بهش چشم دوختم. تا چشم هاش به چشمم که ازون موقع داشت زمین رو نگاه می کرد،
افتاد لبش رو گاز گرفت .
ـ می دونید چیه؟ این کتاب رو داریم، ولی بهت نمیدم! حالا برو هرغلطی دوست داری بکن!
انگار که بهش بر خورده باشه یه سر برام تکون داد و رفت، خود به خود با مرینت مقایسش کردم و با فکر این که اگه جای این دختر بود خشتکم رو بادبون کشتی می کرد تا کتاب رو ازم بگیره، یه لبخند
روی لبم اومد. از لمس ریش هام خوشم اومده بود و دوباره بهشون دست کشیدم.
ـ سگ تو روحت، تو فقط چشم هات رو باز کن، بخاطر تک تک روز هام که مثل یه سال گذشت
تلافی می کنم.
مثل تمام اون مدت که دستم راهش رو یاد گرفته بود، اتوماتیک وار رفت سمت کیف پولم. عکس رو بیرون کشیدم و انگشتم رو روی صورتش کشیدم ؛ کار کشیدن عکسش تموم شده بود و فقط
جای چشم هاش توی نقاشیم کم بود. تا وقتی چشم هاش بسته بودن، حتی دستم به سمت رنگ چشم هاش نمی رفت چه برسه به کشیدنشون!
دو سه روز اول تو کتاب خونه خیلی اذیت می شدم، ولی چند روز که گذشت اون جا تنها جایی شده بود که به آرامش می رسیدم. زندگی به روال عادی برگشته بود و دیگه کمتر کسی بود که بیاد
کتابخونه و یادی ازش بکنه، هفته ای یه دفعه می رفتم می دیدمش. دلم براش تنگ بود، ولی
وقتی اونقدر ساکت و آروم روی تخت می دیدمش حالم بیشتر خراب می شد.
از برادرش بگم که مو هاش با چه سرعتی رو به سفیدی بودن، تو اون مدت نه خنده ای به لب خواهرش
دیدم و نه لباس رنگ روشنی به تن مادرش .
پدرش هم که توی کمپ ترک اعتیاد بود و روند بهبودیش قابل تحسین. سید و حاجی چندین بار به دیدن دخترکم اومدن، اما با استقبال گرمی مواجه
نشدن.
امتحان های آخر ترم رو دادم و همشون رو بدون استثنا افتادم، روزی که نمره هام رو توی سایت دیدم؛ زیر عکسش فندک گرفتم که به یه ثانیه نکشیده مثل سگ پشیمون شدم و برای خاموش
کردنش با دستم تلاش کردم، سوختگی ناشی از خاموش کردن آتیش با انگشت هام باعث شد تا یه هفته دستم تو باند باشه!
{از خودم برایت بگویم؟
از خانه، از خیابان
شهر، صدای پای ما، شب؟
از کجا برایت بگویم عشق من!
جایی که تو نیستی، گفتن دارد؟}
....
خب امیدوارم خوشتون امده باشه💛
و اینکه اگر کامنت و لایک ها زیاد بشه امشب یی پارت دیگه میذارم✨
مرسی بابت اینکه حمایت می کنید دخترا💫