مرد جذاب من

Marl Marl Marl · 1402/01/29 17:43 · خواندن 1 دقیقه

پارت ۳۱

#پارت_سی_و_یکم

#مرد_جذاب_من

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

برمی گردیم به پاریس👀
#مرینت
تو دانشگاه بودم و هیچ خبری هم از ادرین نبود بعد از کلاس زنگ زدم بهش ولی جواب نداد برای همین تصمیم گرفتم برم دم در خونش...
زنگ در رو زدم و هیچ کس در رو برای من باز نکرد....
داشتم بر می گشتم توی خونه و تو افکارات خودم غرق شده بودم که با بوق ماشینی که پیشم بود به خودم اومدم...
رومو بر گردوندم سمت ماشین لوکا شیشه ماشین داد پایین و ازم خواست سوار ماشین بشم...
سوار ماشینش شدم و راه افتاد...
L: اینجا چی کار می کردی؟
M: قدم می زدم
L: تنها؟
M: می خواستم یکم خلوت کنم
L: اهان...اوکی می خوای بریم بیرون؟
M: همین الانم بیرونیم
L: اره یعنی بریم یه دوری بزنیم باهم دیگه
M: ام...باشه
L: ☺️
منو برای شام برد یه رستوران شیک✨
بعد از شام هم رفتیم تو خیابون های پاریس قدم زدیم و کلی خوش گذشت و اخرش لوکا منو یه جا نگه داشت از جیبش یه چیزی در اورد و جلوم زانو زد....
L: مرینت...ای زیبا ترین و مهربون ترین دختر روی زمین با من ازدواج می کنی؟
(نویسنده: من خودم انتظار اینو نداشتم🗿💔)
M: چی؟ معلومه که نه
(نویسنده: قشنگ ری‌د بهش😂🗿💔)
L: اما...اما برای چی؟
M: اولا من اصلا آمادگی رو ازدواج ندارم و دوماً ما فقط دو تا دوستیم
L: !اما پدرت قول داده بود
M: 😳چ...چی؟
L: من با پدرت قرار داشتم
M: منظورت چیه؟
لوکا خیلی عصبانی بود...
M: من فکر کنم بهتر بر گردم خونه
و دویدم و اونجا رو ترک کردم...