مای نیم ایز وروجک72
سلام خوب من برگشتم بعد از مدت طولانی داستان رو که یادتون نرفته؟ بریم ادامه
تا تن ریزه ی دختر رو بین دست های پلیس دیدم از جا بلند شدم و جنون وار به سمتش دویدم وداد زدم:
- دعا کن، دعا کن زنگ بزنن بگن: مثل همیشه داره مسخره بازی در میاره، چیزی نیست فقط سرش طبق روال عادی شکسته!
بزور مهارم می کردن، انگار نمی خواستم باور کنم همه چیز کاملا جدیه ؛ انگار با حرف هام فقط می خواستم به خودم دلداری بدم، نه اینکه دختر بی همه چیز رو تهدید کنم.!
دختر که با صدای لرزون اسم خودش رو جولیکا اعلام کرد و حتی توانایی حرف زدن رو هم نداشت،
به سادگی آب خوردن این تراژدی عظیم رو برای من رقم زده بود! چند باری به سمتش حجوم بردم
که سید و چند تن دیگه دست هام رو گرفتن و همه چیز رو به پلیس واگذار کردن. دقیقه ای بعد از
بردن جولیکا نکشید، که خیابون خالی از تجمع مردم بی کار شد. انگار نه انگار که هنوز خون مرینت من از
روی زمین خشک نشده بود. جایی در همسایگی قلبم رگ به رگ می شد و درد مفرت رو توی سرتا سر بدنم پخش می کرد. اگه جلوم رو نمی گرفتن مطمئنن با دست های خودم دخترک رو خفه می
کردم. نمی دونستم باید چیکار کنم و کجا برم. تنها چیزی که قادر به دیدن دقیقش شده بودم این
بود که پدر مرینت رو هم با آمبولانس دیگری همراه با دخترش برده بودن ؛ پدری که باعث تصادف
دخترش شده بود. مشتم رو جمع کردم و انقدر عصبی به بغل پام کوبیدمش که هم دست و هم پام
بی حس شد.
درست همانند مرغ سر کنده ای بودم که بی هدف به اطراف می دویدم و به دنبال راه چاره می
گشتم، غافل از اینکه تا دقایقی دیگه همه چیز رو به تباهی می رفت. شوک زده جفت پا بالای خون
مرینت که آسفالت جوییده شده رو رنگین کرده بود، وایستادم و قیافه ی شب گذشتش رو به یاد آوردم. باید می رفتم، ایستادن فایده ای نداشت. مثل آدمی که شریان های حیاتیش رو قطع کرده
باشن هر از چندی مغزم فرمانی می داد که دیوانه وار بدون فکر به دنبال وصول هدفم راه می افتادم و داد می زدم.
وقتی وارد پایگاه سلامت شدم شاید می شد گفت کوچک ترین فرقی با دیونه های زنجیری نداشتم
از سید که در به در دنبال شماره خونه ی
دختر من می گشت، کلید یه ماشین رو خواستم ؛ تا چشم
های نگران سید به من افتاد، نتوست هیچ مخالفتی کنه و از رانندش خواست تا من رو به بیمارستان
برسونه. درسته! می ترسید با خواستم مخالفت کنه تا قلبم همون جا از ادامه ی کارش مخالفت
کنه. چون از دردش پشتم خم شده بود و حتی چندتا از رگ های گردنم هم گرفته بود و زق زق می
کرد. کسی چه می دونست؟ شاید مشکوک به سکته بودم و شاید هم سکته رو رد کرده بودم!
لحظه به لحظه ی خاطراتم با مرینا توی مغزم تکرار پخش می کرد، صدای خنده های مرینت بود که توی
گوشم می پیچید و نفسم رو به شمابودمی انداخت .
مرینت ـ ادرین! این اردو که هست.. من خیلی دوست دارم برم!
با یاد آوری این جمله بود که دیونه وار فریاد زدم:
ـ خدا!
راننده که دلش به حال آشفتم سوخته بود، رو به صندلی عقب که من توش جا گرفته بودم کرد و
گفت:
ـ داداش چیزی نیست، دیروز که با همین مرینت خانم شما طلائیه رفته بودیم، دعا کرد:( مرگش
بیهوده نباشه،)حضرت ابوالفضل که دست رد به سینه ی کسی نمی زنه! اون هم تو طلائیه.
انگار که مذاب داغ روی قلبم ریخته بودن، فریاد زدم:
ـ خفه شو آشغال! کی گفته مرینت من قراره با یه تصادف الکی چیزیش بشه که حالا توی بی همه
چیز در مورد مُردنش حرف می زنی.؟!
راننده با شرمندگی لب به دندون گرفت و با چشم های پشیمون به زجه های بی صدام چشم دوخت
؛ مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم و قلبم رو چنگ می زدم تا از فشاری که تحمل می کرد فقط
یه اپسیلون کم تر بشه. مگه این نبود که کل دانشگاه می دونستند:( من می خوام خودم با دست های خودم مرینت رو خفه کنم؟) پس این نفس بریده چی بود؟ پس این موهای پریشون و چشم
های کاسه ی خون چی بود؟ از استرس مدام با خودم حرف می زدم و گاهی بلند بلند دختر کوچولوم رو تهدید می کردم
و با صداش که لحظه به لحظه توی سرم چرخ می زد دست و پنجه نرم می کردم و یاد حرف هایی که آخرین بار بهش زده بودم جگرم رو کباب می کرد. من اعتراف کرده بودم، اما عمر عاشقانه هامون چقدر کوتاه بود! من هنوز یه دل سیر خاله ریزم رو نگاه نکرده بودم! هنوز خیلی چیزا رو با اون تجربه نکرده بودم. پس چرا اینطور شد؟!