عاشقانه ای مخفیp10
سلام بروبچ...
چطور مطورین؟
خودم میدونم خیلی وقته پارت نذاشتم حالا به روم نیارین شما ها هم😞😂...
خب الان یه پنج تایی پارت میزارم بعدم ممکنه تا چند روز پارت ندم...معلمم داره امتحان میگیره تا امتحانای ترممون سبک تر باشه...
تتروخدا از هر دو طرف من تو فشارمم...
یاح یاح...یکم بنده رو درک بفرمایید....
خب دیگ خعلی زر زدم بریم برای پارت..هر چند قسم میخورم اصن این قسمت رو نخوندین😞😂
نه دیگ جدی بریم برا پارت
این زندگی منهp10
وقتی یه دل سیر خندیدیم خودمونو جمع کردم یهو بی مقدمه پرسیدم.
مرینت_منو چی سیو کردی؟
حس کردم دستپاچه شد.
ادرین_چ...چطور؟
مرینت_همینجوری واسم سوال شده...بگوو..
ادرین_Smultronstallet
مرینت_معنیش چی میشه؟
ادرین_توی قلب هر انسان یه حای به خصوصی وجود داره و اون جا فقط و فقط مخصوص یه نفره ....کسی که قلب با نهایت عشق دوستش داره و به معشوقش عشق میورزه این قسمت اسمش Smultronstallet هست.
مرینت_واقعا؟
تک خنده تو گلویی کرد و گفت واقعا.
پس بخاطر همین بود کاگامی اونطوری بهم پرید...ولی اون که طرفدار شیپ ادرینت بود...پس چی شد؟
متوجه نمیشم....
بیخیال این افکار پوچ شدم و با ادرین حرف زدم بعد از نیم ساعت حرف زدن و خندیدن قطع کردم و به الیا زنگ زدم...باورم نمیشه تا الان تنها شماره ای که ت گوشیمسیو بود...شماره ادرین بوده باشه!!
خلاصه که با الیا هم حرف زدمو ماحرا ها رو توضیح دادم...بعدم پرتغال سیوش کردم و شماره لوکا رو گرفتم...دلم برای همشون تنگ بود بعد از چند ثانیه صدای همیشه ارومش به گوشم رسید:سلام...بفرمایید؟
مرینت_سلام لوکا....منم مرینتتتت...
لوکا_سلام مرییی.
کلی هم با اون حرف زدم و به همین ترتیب جولیکا و میلن و الکس و مکث و ایوان و.....با همه خرف زدم و شماره هاشون رو سیو کردم...و شماره کسایی که حفظ نبودم رو از جولیکا گرفتم.
و شماره خود جولیکا رو از لوکا و شماره لوکا رو از الیا....فقط شماره الیا و ادرین رو از بر بودم...خلاصه انقدر با تلفن حرف زدم خسته شدم گوشیم رو کناری گذاشتم و از تخت پایین اومدم و از اتاق خارج شدم...به سمت اتاق کار ادری رفتم و دو تقه به در زدم که صداش اومد:بیا تو...
داخل که رفتم با دیدن اون حجم از کاغذ و دفتر و پرونده حقیقتا پرام ریخت😐...اخه خیلی زیاد بودن...
مری_اینا چیه؟؟
ادری_کلی کار دارممممممم...
ترجیح دادم تنهاش بزارم و از اتاق بی سر و صدا بیرون رفتم و خلاصه که رفتم پایین و وارد تراس خونه شدم تراش با صفایی بود گوشه کنار ها گل و درخت های کوچک و کوتاه بود و یه دست صندلی و یه میز کوچیک هم اونجا بود و کنار صندلی ها یه دست مبل بود و یه میز پنج نفره هم کنار تراس بود وقتی جلو میرفتی یعنی پشت مبلا یه شیشه به عنوان حفاظ گذاشته شده بود و تصویر دریا نمایان میشد دستم رو روی شیشه گذاشتم و به دریا و موج هاش خیره شدم...از بچگی خیلی دریا رو دوست داشتم....شاید بخاطر این بود که همرنگ چشام بود!!
شاید موج هاش شبیه موج های موهام بود....
به دریا بی پایان خیره بودم که صدایی مردانه امد و تنم را به لرزه انداخت:کوچولو نیوفتی پایین...
برگشتم که دیدم پسری که توی ویلا بغلی زندگی میکنه اینو گفته....پسری با چشمای سبز و موهایی که قهوه روشن به نظر میرسید اما در اصل طلایی خیلی تیره بودن!بهش میخورد ۲۴ ساله باشه...لبخند کم جونی زدم و گفتم:نه...
دستش رو از روی حفاظ شیشه ای جلوی تراس برداشت و به سمت میله ای که تراس دو ویلا از هم جدا میکرد اومد.
پسر خوش قیافه ای بود...
گفت:خیلی ساده لوحی...
یهو به خودم اومدم....اون از کجا فرانسوی بلد بود...سوالم رو به زبون اوردم.
مرینت_تو از کجا فرانسوی بلدی؟
پسر_این زبون رو دوست داشتم...تازه من اصالتا فرانسوی هستم...خودم امریکا به دنیا اومدم.تو چرا فرانسوی بلدی؟
مرینت_فرانسه کشور منه....
پسره_هوممم....اسمت چیه؟من ایانم!
مرینت_مرینتم....
ایان_خوشبختم مرینت....
لبخند زدم و همچنینِ ارومی گفتم و به دریا زل زدم...بهش کشش خاص و قشنگی داشتم و از دیدنش سیر نمیشدم.
ایان_ابی تر میشه....
مرینت_ها؟
خنده ای سر داد و گفت:منظورم چشماته...وقتی به دریا خیره میشی ابی تر میشه.
لبخند خجالت زده ای زدم .....
مرینت_مرسی..
حس خوبی نسبت بهش داشتم!
(فلش بک به ۱۸ سال قبل از زبان سابین)
موهام رو پشت گوشم فرستادم....واقعا خیلی ذوق زده بودم.....بعد از کلی حرف زدن قرار شد یک ماه دیگه عروسی رو بگیریم....
****
رو تختم نشستم که گوشیم زنگ خورد برداشتم...تام بوددددد...
اهم اهم....خو سلامی مجدد خب حرفی برا زدن ندارم بای اسگول هم خودتونین😞😂