سلاح فصل 2:باخت 9

ary chan ary chan ary chan · 1402/01/24 19:28 · خواندن 8 دقیقه

://

 

 

 

 

 

 

از زبان نویسنده: 

 

پلگ و روبی داشتن میچرخیدن که پلگ چیزی که از دور سمتش میومد رو دید.بچه سنجاب بالاخره به پلگ رسید و با استرس و نگرانی لباسشو گرفت و کشید. 

پلگ:صبر کن..تو..راک راهنمای دوم؟اینجا چیکار میکنی راک؟ 

راک با تلاش زیاد گفت:نا..زو 

پلگ:چ.چی؟نازو و آدرین الان... 

راک سرشو تند تند تکون داد. 

روبی:ام..چیشده؟ 

پلگ:باید بجنبیم..آدرین به گوی رسیده ولی نازو اومده..آدرین نمیتونه نازو رو شکست بده زودباش 

پلگ با یه دستش روبی رو بلند کرد و با اون یکی دستش راک رو بلند کرد(پلگ خیلی زورش زیاده🙂).

بعدش با پرش های بلند سمت اون غار رفت.بقیه هم با دیدن پلگ دنبالش دویدن تا به غار برسن. ... 

نازو هی توپ های قرمز رنگی رو سمت آدرین پرت میکرد ولی آدرین با سرعتش همرو جاخالی میداد و همزمان به نازو نزدیک میشد. 

وقتی آدرین درست جلوی نازو قرار گرفت یه مشت محکم تو شکمش زد.البته نزد.قبل اینکه مشت بزنه نازو با پرش های بلند به عقب جاخالی داد.آدرین با قدرتش تیری از جنس صاعقه درست کرد و سمت نازو پرتش کرد. نازو جاخالی داد ولی تا سرشو برگردوند سمت آدرین .. آدرین با یه مشت تو صورتش پرتش کرد به بیرون غار و با سرعتش رسید به نازو و جنگ رزمی ان دو شروع شد.

آدرین مشت میزد نازو دفع میکرد نازو لگد میزد آدرین دفع میکرد.نازو با یه حیله دستشو برد تو اب و بعد پرتش کرد تو صورت آدرین که اب رفت تو چشمای آدرین.

آدرین عقب رفت و چشماشو گرفت.نازو یه لگد به آدرین زد باعث شد آدرین بیوفته تو اب و بعد نازو طلسمی رو تو هوا نوشت و بعد طلسم پرتش کرد داخل غار درست سمت گوی.نازو بالاخره دستش به گوی رسید.گوی رو برداشت و رفت به بیرون غار.

کم کم پلگ و بقیه اومدن. 

روبی:آدرینننننننن

آدرین دستشو به نشونه ایست گرفت جلوی روبی و گفت:جلو نیاین! این جنگ من و نازو عه. 

نازو:جنگ؟ جنگ که تموم شد. تو افتادی و باختی. گوی هم به من رسید. 

آدرین:زر نزن.من هنوز تسلیم نشدم. 

نازو:عه؟باشه.وقتی که بکشمت تاج و تختمو میگیرم. 

آدرین بازم حس ناراحتی ای تو قلبش داشت.سعی کرد ناراحتیشو نادیده بگیره و به جنگ ادامه بده.نازو با قدرت گوی یه گلوله بزرگ رو درست کرد و سمت آدرین پرت کرد. آدرین خواست دفعش کنه اما یهو رافائلا از تتو اومد بیرون و گلوله رو دفع کرد. 

نازو:هم..یه پری نگهبان. ها؟رافائلا د فیری اعظم..به به 

رافائلا:نازو..همون احمقی که باعث مرگ پری مادر شد! 

(ملکه پری ها🚬😐)

نازو:پری مادر؟اون پیرزن خرفت رو میگی؟حقش بود بمیره!میخواست پاشو از گلیمش دراز تر نکنه. 

رافائلا عصبی دستاشو مشت کرد.آنقدر عصبی شد که بدنش آتیش گرفت و کلش شد آتیش.حتی موهاشم که آتیش گرفته بودن به بالا رفته بودن.رافائلا قدرتشو تو دستاش جمع کرد. 

رافائلا:انتقام پری مادر رو ازت میگیرم. 

نازو:بیا بگیر.(وقتی گوی ترکیبی دستته بایدم اینقدر بیخیال باشی🙂🙂) 

رافائلا به سمت نازو حمله ور شد و با نازو درگیر شد.رگه های قرمز که رو بدن رافائلا بودن درخشان شده بودن و اروم اروم داشتن رشد میکردن.آدرین متعجب عقب رفت. 

 

*چند دقیقه بعد*(واقعا حوصله ندارم بنویسم چیشد) 

 

رافائلا تا خواست بلند شه نازو نیرویی رو درست کرد و سمت رافائلا پرت کرد و دقیقا خورد تو سر رافائلا.رافائلا بیهوش شد و افتاد تو اب.

آدرین نگران داد زد:رافائلاااااااااااااا 

نازو خندید و گفت:خب پری رو هم از سرراه برداشتم. وقتشه خودتو از سرراه بردارم. 

و سمت آدرین رفت. 

 

*در دنیایی دیگر* 

 

؟؟؟:رافائلا؟ 

رافائلا چشماشو باز کرد.اولین کسی که دید پری مادر بود که بالا سرش وایساده بود.فوری پاشد و پرسید:من کجام؟ 

پری مادر:تو دنیایی بین مرگ و زندگی. 

پری مادر بلند شد و به یه سمت نگاه کرد. 

پری مادر:میبینم که کلی پیشرفت کردی. 

رافائلا:پری مادر..من..من باید برگردم..باید برگردم انتقامتون رو از اون پست فترت بگیرم..من نمیتونم بمیرم.نمیتونم 

پری مادر:تو داری به اتمام میرسی.وقتی زخما کل بدنتو فرا بگیرن تو منفجر میشی و باعث نابودی هرچیزی که نزدیک تو هست میشی.واقعا مطمئنی که اون کارو بکنی؟ 

رافائلا:آره.مهم نیست چی بشه من میرم.من باید نازو رو شکست بدم.من باید نازو رو شکست بدمممممممممممممممممم[داد] 

 

*در دنیایی که آدرین و نازو دارن میجنگن*

 

یدفعه هاله بنفش رنگی دور رافائلا رو گرفت.رافائلا چشمانش رو باز کرد و وایساد.چشماش کاملا سفید بودن و حتی مردمکش هم دیده نمیشد.رافائلا سرش رو بالا گرفت و بعد هاله های بنفش رنگ به بالا رفتن و ازشون یه اژدهای بزرگ بیرون اومد. 

نازو:حالت سوپر دراگون؟ 

بله درسته.رافائلا تو حالت سوپر دراگونش فرو رفته بود.و حالا وقتش بود حاصل تمریناتش رو به نمایش بذاره.

رافائلا به نازو اشاره کرد.اژدها غرشی کرد و سمت نازو حمله ور شد. 

 

*فلش بک*

 

رافائلا:پری مادر..این درسته که ما پری های نگهبان یه اژدها درونمون داریم؟ 

پری مادر:آره عزیزم..خدا چون خیلی دوستون داشته براتون یه اژدهای درون گذاشته..قوی ترین سلاح شما اژدهای درونتونه. 

رافائلا:[با ذوق]خب کی میتونم ازش استفاده کنم؟کی میتونم ببینمش؟میشه اسمشو بذارم رافی؟ 

پری مادر خنده ای کرد و گفت:عجله نکن کوچولو..به موقعش اژدهای درونتو میبینی و میتونی براش اسم بذاری..هر اسمی که دلت خواست براش بذار.پیوند بین تو و اژدهای درونت مثل پیوند قلب به بدنه.اگه قلب نباشه،بدن نمیتونه کار کنه و اگه بدن نباشه،قلب نمیتونه پمپاژ کنه و متوقف میشه.(عجب چیز خوبی گفتم🙂) 

رافائلا:پس از اژدهای درونم به خوبی مراقبت میکنم که نره! 

پری مادر:همین کارو بکن.موفق میشی

 

*زمان حال*

 

رافائلا تو آخر خطش بود.رگه ها کل بدنشو گرفته بودن و از سرش فقط چشماش توسط رگه احاطه نشده بود.با این وجود رافائلا میجنگید.میجنگید که شاید بتونه انتقام بگیره.میجنگید که شاید بتونه از آینده بد جلوگیری کنه.خودشم میدونست که نمیتونه،اما بازم داشت تلاششو میکرد.صدایی تو سرش میگفت:۱ دقیقه تا مرگ. 

رافائلا به جون نازو افتاده بود و فرصت هیچی رو بهش نمیداد.هر از گاهی هم اژدها از پشت میومد و به جون نازو میوفتاد. 

صدایی تو سر رافائلا گفت:۵۰ ثانیه تا مرگ. 

آدرین نمیتونست دخالتی کنه.اگه میومد بین گلوله نیروهای رافائلا و نازو کشته میشد. بقیه هم فقط بلد بودن نگاه کنن. 

صدایی تو سر رافائلا گفت:۴۰ ثانیه تا مرگ. 

کلارا خودشو رسونده بود و داشت با نگرانی نگاه رافائلا میکرد.خوب فهمیده بود شمارش ثانیه رافائلا شروع شده بود و داشت خودشو برای سپر سازی آماده میکرد. 

صدایی تو سر رافائلا گفت:۳۰ ثانیه تا مرگ. 

مدام خاطرات پری مادر از سر رافائلا میگذشت. ... 

پری مادر:من مطمئنم یروز نگهبان عالی ای میشی! ... 

رافائلا:راست میگن شما مادر همه پری هایی؟ 

پری مادر:البته! 

رافائلا:پس شمارو مامان صدا میکنم^^ ... 

..

رافائلا سرشو رو پای پری مادر گذاشته بود.پری مادر موهای رافائلا رو نوازش میکرد و براش لالایی میخوند. ... 

....

صدایی تو سر رافائلا گفت:۲۰ ثانیه تا مرگ 

 

از زبان رافائلا: 

 

۲۰ ثانیه...هه.انگار رکورد زدن تو سن به من نیومده!میخواستم رکورد ۲۰۰۰ سال زنده موندن پری مادرو بزنم..ولی نشد.هروقت با این پست فترت چشم تو چشم میشم صحنه پری مادر رو که غرق در خون بود به یاد میارم.. 

 

*فلش بک*

 

نازو دستشو از تو بدن پری مادر بیرون اورد.قلب پری مادر رو شکافت و به الماس رسید. 

نازو:هه..الماس جاودانه بودنت اصلا محافظ خوبی نداره! 

الماسو شکوند و پری مادر مرد..جیغی زدم و کنار پری مادر نشستم و گرفتمش تو بغلم. به همین سادگی..مرد. 

 

*زمان حال* 

 

صدایی تو سرم گفت:۱۰ ثانیه به مرگ. شمارش معکوس آغاز. 

وقتشه.متاسفم کلارا..متاسفم که اینجوری میذارم میرم 

۹ 

آدرین..متاسفم که نتونستم ازت محافظت کنم 

۸ 

بچها..ببخشید.ببخشید که میرم بدون خداحافظی 

۷ 

مادر..شرمندم که به قولم عمل نکردم 

۶ 

پری مادر..متاسفم که نتونستم انتقامتو بگیرم 

۵ 

روب..(روب اسم برادر روبی عه) ازت متنفرم بخاطر کاری که بامن کردی 

۴ 

نازو..ازت متنفرم بخاطر کشتن پری مادر 

۳ 

در آخر..خداحافظ همتون. 

۲

دستامو دور نازو گرفتم و محکم نگهش داشتم. 

۱ 

من:تموم شد 

و...انفجار و تاریکی.

 

*پایان پارت*

لایک و کامنت یادتون نره:-:

یه قسمت مونده از این فصل:-: