سلاح فصل 2:باخت 8
://
از زبان نویسنده:
دراکولا:دیگه..پاهام..دارن..درمیان..چرا..تموم نمیشه؟[نفس نفس]
کوراپیکا:راهرو بی انتها به رسم شکل...
آدرین:ساعت ۹ شبه!فعلا همینجا وایمیستیم یکم استراحت کنیم.
همه با این حرف عین جنازه افتادن زمین.آدرین نشست رو زمین و به دیوار سنگی تکیه داد.چشماشو بست و شروع به استراحت کرد. بقیه هم تو همون حالت شروع به استراحت کردن.
*چند دقیقه بعد*
لوکا که خوابش نمیبرد بلند شد و یکم رفت اونور تر نشست. کلویی یه چشمشو باز کرد و لوکا رو دید.بلند شد و رفت کنارش نشست.
کلویی:لوکا ..
لوکا:کلو؟
کلو:بله لوکا؟
لوکا:میخوام یچیزی بهت بدم..
لوکا یه تفنگ قشنگ رو برداشت و به کلویی داد.
لوکا:اینو وقتی بچه بودم مادرم بهم داد..بهم گفته بود قبل از ازدواجش با پدرم پدرم بهش داده بود..و به من رسیده بود تا به دختری ک...
خب. چی باید میگفت؟
زیر لب گفت:د.دوستش دارم بدم..
لوکا حس کرد تر زده.اگه کلویی شنیده باشه چی؟این ته خجالت بود! لوکا قرمز شد و یه ور دیگه رو نگاه کرد. کلویی که دوستش دارم بدم رو شنیده بود گونه هاش قرمز شده بودن. نمیدونست چی بگه.به تفنگ نگاهی کرد.خیلی قشنگ بود.
لبخندی زد و گفت:م.منونم..مثل چشمام ازش مواظبت میکنم.
و زیر لب گفت:منم د.دوستون دارم لوکا..
لوکا هم شنید حرف زیر لبی کلویی رو.حس کرد توهم زده.ولی بعد وقتی یواشکی گونه های قرمزش رو دید فهمید توهم نزده. ...
*****
نازو:ها!بالاخره گوی به من رسید.گوی ای که چند صد سال تمام منتظرش بودم..مال من شد.و تو آدرین..یا بهتر بگم.برادر نیردا..سر راهمی.و از سرراه برت میدارم.
نازو با گوی سمت آدرین دوید و رافائلا اومد جلوی آدرین و با نازو وارد جنگ شد..
....
چشماش رو باز کرد و نفس نفس زد.بازم خواب دیده بود.سرشو محکم گرفت.یرگشت و به آدرین نگاه کرد.آدرین مثل یه بچه کوچولو خوابیده بود..روبی اروم دستی رو گونه آدرین کشید.
روبی باید جلوی اونو میگرفت که به گوی نرسه.ولی نمیدونست باید چیکار کنه.دروغ چرا.اما روبی میخواست آدرین مال خودش باشه.یه حسی داشت که میگفت آدرین باید مال روبی باشه.هرچند اسم حسش رو نمیدونست.دستش رو از گونه آدرین برداشت و به سقف زل زد.
(چرا همشون بجا خواب رفتن تو فاز عشقولانه؟ از اونور بهتون بگم مری و امیم پیش هم دارن عشقولانه میکنن فقط من نمیگمش😐🚬)
روبی:[زیر لب]هرچیزی که بشه..بازم باهات میمونم پرنس. ...
*دو ساعت بعد*
آلیا: کی میرسیم؟
مرینت:منم نمیدونم
آدرین از دور یه دروازه بزرگ رو دید.خوشحال شد و با سرعتش فوری رسید اونجا.رو دروازه حرفای عجیبی نوشته شده بود و یه دکمه رو یکی از در ها قرار داشت. آدرین به اون دکمه نگاه کرد.بطری رو برداشت و از تهش تو دکمه قرار داد.دکمه چرخید و دروازه باز شد.اونور دروازه یه دنیای دیگه بود.
آدرین پای راستش رو اونور دروازه گذاشت و وارد...جنگل؟آره جنگل. وارد جنگل شد.
آدرین:الان چی پلگ؟
پلگ:اینجا یه معما قرار داره.باید اون رو حل کنی بعد جای گوی رو میفهمی.
همه پخش شدن و تو جنگل شروع به گشت زدن کردن بلکه یچیزی پیدا کنن.
آدرین کمی نزدیک آبشار شد.اونجا نزدیک آبشار کنار یه درخت یه بچه سنجاب نشسته بود و داشت با فندق تو دستش ور میرفت.(این بچه سنجابو یادتون بمونه چون تو فصل بعد میاد)
بچه سنجاب به آدرین نگاه کرد. آدرینم به بچه سنجاب نگاه کرد. بچه سنجاب و آدرین رنگ چشماشون دقیقا شبیه هم بود.
کمی با احتیاط به بچه سنجاب نزدیک شد.یچه سنجاب سرشو کج کرد.آدرینم سرشو کج کرد.بچه سنجاب بلند شد و سمتش رفت.دستشو گرفت و سمت آبشار کشوندش.
آدرین:د..داری منو کجا میبری؟
بچه سنجاب به آبشار اشاره کرد.اون دوتا باهم رفتن پشت آبشار. پشت آبشار یه غار بود که سنگ فرش شده بود و رو دیوارای غار اژدها های مختلفی حک شده بودن به رنگ آبی.آبیه اون اژدها ها و رگه های رنگ آبی توی سنگ فرش ها می درخشید و کمی غار رو روشن کرده بود.(این غار، غار مدوسا نیست یادتون باشه) آدرین با بهت به غار خیره شد.بچه سنجاب لبخندی زد و آدرینو کشوند سمت یچیزی.
......
امی:اینجا هیچی پیدا نمیشه پرنسس..بیاین یجای دیگه رو بگردیم
مرینت:موافقم.میریم اونور
امی سمت جایی که مرینت اشاره کرد خواست بره که یدفعه پاش لیز خورد و زمین خورد. البته نخورد. قبل افتادنش مرینت از پشت گرفتش. امی سرشو بالا گرفت و با چشمای مرواریدی مرینت رو به رو شد.جفتشون قرمز شدن. امی از بغل مرینت بیرون اومد.
خودشو جمع کرد و گفت:م.ممنون
و به راه ادامه دادن. ...
.....
آدرین:داری منو کجا میبری سنجاب کوچولو؟
بچه سنجاب بعد از کشوندن آدرین به سالن بالاخره دست آدرینو ول کرد.سالن پر شده بود از آب هایی که توش برنج بود و وسط آب ها یه باکس روی یه ستون کوتاه قرار داشت و از ستون تا جایی که بچه سنجاب وایساده بود یه راه صاف درست شده بود.بچه سنجاب کنار وایساد و به آدرین نگاه کرد.
آدرین شکاک راه صاف رو طی کرد و به باکس رسید.باکس یه قفل عجیب غریب داشت.
آدرین:من قفل اینو چطور باز کنم؟
بچه سنجاب شونه ای بالا انداخت به معنای `نمیدونم`.آدرین هوفی کشید و اطراف رو نگاه کرد.قطعا کلید باز کردن قفل تو همون سالن بود فقط نمیدونست کجاست. شکاک به برنج ها نگاه کرد.دستشو کرد تو اب و یکم برنج برداشت.برنج هارو ریخت تو قفل.و در کمال تعجب قفل باکس باز شد.در باکس باز شد و توی یه نورپردازی شاه نیردا نمایان شد.
شاه نیردا با لبخند به آدرین نگاه کرد و گفت:موفق باشی شاهِ حقیقی!
بعد از اون ناپدید شد و یه گوی دیده شد.گوی مکمل..یین و یانگ..گوی ترکیب شده.
بالاخره آدرین پیداش کرد. آدرین با لبخند روی لبش گوی رو گرفت تو دستاش.همون لحظه نور هایی از گوی بیرون اومد و دور آدرین رو گرفت.یدفعه از پشت سرش صدایی رو شنید:آدرین؟
برگشت و نگاه کرد.صبر کن.این همون..نازو؟نازو بچه سنجاب رو محکم گرفته بود و یه تیغ رو زیر گردنش قرار داده بود.
آدرین:بذار اون بچه بره.اون بچه کاری نکرده.
نازو:خب اگه میخوای بذارم بره باید گوی رو بدی من.
(میگم کسی میدونه چرا من این وسط دارم جرر میخورم؟😐🚬)
(آخه لامصبا ناسلامتی برادرید و نازو کشتت اونوقت انقد راحت میحرفید؟😐🚬)
آدرین:چی؟
نازو:فکر کنم حرفم رو واضح گفتم. گوی رو بده به من. یا میخوای یه مبارزه داشته باشیم و گوی رو بدیم به برنده؟
آدرین عصبی گوی رو گذاشت سرجاش و گفت:یجوری میگی انگار شکست دادنم برات اسونه(خب هست🙂🚬)
نازو پوزخندی زد.
آدرین:بذار اون بچه بره..نمیخوام بهش اسیبی برسه.
بچه سنجاب با چشمای اشکی و ملتمسانه به آدرین نگاه میکرد. تو چشماش داد میزد:نه،گوی رو بردار، منو بیخیال شو و نازو رو شکست بده.
ولی آدرین اهمیت نمیداد و میخواست نازو رو بکشه.نازو گردن بچه سنجابو گرفت و پرتش کرد اونور.بچه سنجاب محکم به دیوار خورد و افتاد رو تپه ای از برنج.
آدرین با سرعتش رسید به نازو و یه لگد محکم تو صورتش زد و پرتش کرد تو دیوار.مبارزه ای که آینده جهانو مشخص میکرد آغاز شده بود.
بچه سنجاب فوری بلند شد و به قصد پیدا کردن کمک از غار خارج شد. بچه سنجاب به خوبی میدونست که آدرین نمیتونه نازو رو شکست بده
*پایان پارت*
لایک و کامنت کنید چون فقط دو پارت مونده:-:
و متاسفانه این فصلم غمگینه:-: