سلاح فصل 2:باخت 6
:))
هنو به سوالم جواب ندادید ولی سکوتتون یعنی موافقید))
از زبان نویسنده:
دراکولا:یعنی چی در دستان شاه واقعی؟
آدرین:منم نمیدونم:/
کوراپیکا:هم...خب...اون مجسمه شاه نیردا بین مرز دو سرزمین رو یادتونه؟
آدرین:خب؟
کوراپیکا:احمقانه به نظر میاد اما شاید..باید بطری رو بذاریم تو دست اون مجسمه شاه؟
آدرین برگشت سمت پلگ و ازش پرسید:راست میگه؟
پلگ:من فقط میتونم بگم که راه درستی رو دارین پیش میرین.
دراکولا:ول کن پلگو حرفای ی راهنما ب درد لای جرزم نمیخ.....
پلگ خیلی مرگبار به دراکولا نگاه کرد.
دراکولا:ن..نه چیز ی..یعنی میخوره میخوره
(جر جر جرررر)
آدرین خیلی سعی کرد جلوی خندشو بگیره.روبی یکم دور از اونا نشسته بود و داشت پوکر نگاشون میکرد. آدرین بلند شد و ی زمرد رو تو دستش گرفت.
آدرین:به امتحانش میارزه...کیـــاس.....کنترل
(زمرد سبز رنگ برای تلپورت😐🚬)
و همشون رو مجمسه شاه نیردا تلپورت شدن.آدرین بطری رو رو دست مجسمه گذاشت و از داخل بطری شروع به دیدن کرد.خورشید دقیقا تو قسمت نقطه داشت میدرخشید.
آدرین لبخندی زد و گفت:داریم به اخر معما نزدیک میشیم! ...
نازو:به به..داره به آخر معما میرسه.عالیه!فقط مونده رمز درو بزنه..بعدش به گوی ترکیب شده میرسه و خواسته منو برآورده میکنه!!ایوللل!!!!نیردا کجایی ببینی قراره تاج و تخت دست من بیوفته!!!!!! ...
****
؟؟؟:خب؟
؟؟؟:پیشگویی کردم که آدرین به زودی میمیره..اما نمیدونم کی و به دست کی.
؟؟؟:خب..پس باید آماده تولدی دیگر بشیم.زود باشین..جادوی ممنوعه تولدی دیگر رو آماده کنین و منتظر بشین. ...
چند ساعت بعد*
لوکا:این زخما چیه روی بدنت آدرین؟
آدرین داشت با شرمندگی به خواهر برادر بزرگش نگاه میکرد.مچش گرفته شده بود و نمیدونست چیکار کنه.
آدرین:خ.خب..ن.نمیدونم.
لوکا خواست سر آدرین دادی بکشه که پلگ از گردن بند دراومد و پرید وسط.
پلگ:به روح شاه نیردا قسم هیچی نیست زخم عنکبوت کی عه که واقعا خطری نداره.
لوکا:هیچی نیست؟
پلگ:راست میگم..هیچی نیست.
مرینت:تو دیگه کی هستی؟برای چی آدرینو میشناسی؟یالا جواب بده.
لوکا:این همون پلگه که راجبش بهت گفتم.
آدرین:من بخدا فقط از روی کنجکاوی میخوام معما رو حل کنم...هیچی نیست.
روبی زیر لب:فکر نمیکنم هیچی نباشه.(دقیقا)
لوکا:خب آدرین..تو فهمیدی طلوع کجاست؟
آدرین:ا..اره
لوکا:اوکی.منم باهات میام.اگه چیزیت بشه چی؟
آدرین:من میتونم از خودم مراقبت کنم
یدفعه رگه های رو بدن آدرین درخشیدن و سردرد وحشتناکی گرفت.آدرین متعجب سرشو گرفت و کمی خم شد. صداهای عجیبی تو مغزش بود.چیزای عجیبی میدید.یه پسر مو نقره ای..کنار یه پسر مو طلایی با خطای قرمز..اولش خیلی بچن.باهم میگن و میخندن.بعد بزرگتر میشن..باهم تمرین میکنن و کنار هم میجنگن..بعد در مقابل هم قرار میگیرن..پسر بلونده به تخت پادشاهی میشینه..پسر نقره ایه عصبی و ناراحت از قصر میره..و دوباره همون خواب.پسر نقره ای به پسر بلونده خنجر میزنه.
آدرین فورا چشماشو باز میکنه و بی توجه به همه که نگران نگاهش میکنن بازو های پلگ رو میگیره و میپرسه:نازو کیه؟
(نی سانته عزیزم😐🚬)
انگار رو پلگ یه سطل آب یخ ریخته باشن.پرنس نازو فراموش شده بود..چطور آدرین راجب نازو میدونست؟ پلگ نباید راجب نازو چیزی میگفت..نمیتونست چیزی بگه.
پلگ:نازو..یه دشمنه.یه پسر مو نقره ای..که به قدرت گوی ترکیبی تشنه ست.باید مراقبش باشید..چون تقریبا شکست ناپذیره.(آر اف و.پ.ن:انصافا من انیمیشنشو دیدم پدر سونیک و شدو دراومد تا شکستش دادن😑💔البته مال سایبر نازو رو ندیدم فعلا)
آدرین:چرا نازو نیردا رو کشت؟!
با این سوال همه هنگ کردن.همه ها!همه.
آدرین:من دیدم..دیدم که نازو نیردا رو کشت.نازو گفت تو تخت پادشاهی رو ازم گرفتی..چیزی که مال منه...نازو کیه پلگ؟چه نسبتی با نیردا داشته؟لطفا جواب بده.
پلگ با تعجب داشت به آدرین نگاه میکرد.آدرین..اون تونسته بود چیزی که تو گذشته بود رو ببینه؟چیزی که ۵۰۰ سال پیش بوده رو ببینه؟قدرت جدیدی که آدرین گرفته بود...دیدن گذشته بود.اما خبر بد و شاید خبر خوب این بود که آدرین نمیتونست قدرت جدیدشو مدیریت کنه و متاسفانه یا خوشبختانه تو ناخوداگاه ازش استفاده میکرد.پلگ انتظار هر قدرتی رو داشت جز دیدن گذشته.چون اونوقت راز هایی که نباید فاش میشدن!
مرینت:نیردا..کشته شده؟!ما که خوندیم نیردا بر اثر بیماری مرده!چیشده؟
(تو داوش خودتم نمیشناسی عزیزم؟😐🚬)
پلگ دستاشو مشت کرد.
پلگ:اشتباهه...کل تاریخی که خوندین اشتباهه..ما تاریخو تغییر دادیم که کسی نفهمه شاه کشته شده..اما انگار هرچقدر هم تلاش کنیم بازم نمیتونیم حقیقت رو پنهون کنیم..نازو برادر دوقلوی شاه نیردا.نازو هم مثل نیردا یه دورگه بود.رابطه برادری میان این دو خیلی خوب بود ولی تا وقتی که زمان انتخاب جانشین رسید.دو برادر باهم رقابت کردن که معلوم بشه کی لایق جانشینی و تخت پادشاهیه.معلوم شد نیردا لایقشه.بعد از اون نازو دیگه به نیردا به چشم برادر نگاه نمیکرد.به چشم دشمنش نگاه میکرد.اما نیردا هنوز ام فکر میکرد که نازو برادرشه..تا اینکه نازو به قصد گرفتن تخت پادشاهی نیردا رو کشت.اما نازو گوی ترکیبی رو میخواست..برای همین نتونست به تخت بشینه.مام تبعیدش کردیم و تاریخچش رو از کل کتابا حذف کردیم و نوشتیم نیردا براثر بیماری مرد. آدرین..من مطمئنم نازو تو کمینت نشسته!
آدرین بازم احساس ناراحتی داشت.همون ناراحتی ناآشنا..بغض سنگینی داشت.دلش میخواست گریه کنه.اما نمیدونست چرا.
آدرین:چ..چرا من؟مگه من چیکار کردم؟
پلگ:چون تو خود نیردایی!
(حالا فهمستید؟ .. آدرین و سونیک رو برعکس کن میشه کینوس و نیردا😐🚬)
همون موقع اشکای آدرین شروع به ریختن کردن.
آدرین:اشتباهه!من نیردا نیستم!من آدرینم.
پلگ:خب اگه آدرینی پس بگو چرا داری گریه میکنی.
انگار رو آدرین ی سطل آب یخ ریخته باشن.چی باید میگفت؟میگفت همینجوری دارم گریه میکنم و دلیلی نداره؟قطعا دروغ هم نمیتونست بگه!کلمات تو ذهنش گم شدن.مغزش خالی شد.
پلگ:چون..تو خود نیردایی.ناراحتی.چون نازو به نیردا یعنی تو خیانت کرد و قول برادریتون رو شکست.
همه با تعجب به آدرین نگاه کردن.
پلگ از لوکا پرسید:اگه نیردا رو برعکس کنیم چی میشه؟
لوکا:خب..آ..آد...رین...آدرین
پلگ:درسته.
رو به آدرین کرد.آدرین رو زمین افتاده بود.گریش بند نمیومد.نمیدونست چیشده.واقعا اون نیردا بود؟
باورش نمیشد! چطور ممکن بود؟
از زبان نازو:
حتی منم میدونم که پرنس دورگه همون برادر نیرداعه!چیز عجیبی نیست..به هر حال بالاخره یروز نیردا با جسم و روح جدید برمیگشت تا خودش دنیا رو درست کنه!
ولی کور خونده!!..
*پایان پارت*
کامنت و لایک یادتون نره:-:
و تو کامنتا بگید ببینم چندنفر میدونستن کینوس/نیردا میشه آدرین/سونیک:-: