سلاح فصل 2:باخت 5

ary chan ary chan ary chan · 1402/01/24 02:53 · خواندن 10 دقیقه

:))

تصمیم گرفتم آدری شیپ داشته باشه و خودم میگم روبی نظر شما چیه؟

 

 

 

 

از زبان نویسنده:(آر اف و من: کلا داستانام از زبان خودمه😶)

 

آدرین کوراپیکا رو تو اتاق خودش اورده بود. 

آدرین:کوراپیکا میشه یچیزی بگم بین خودمون سکرت(secret مخفی، راز، ناشناس)بمونه؟ 

کوراپیکا:سکرت میمونه 

آدرین نفس عمیقی کشید و هودی رو از تنش دراورد.متاسفانه رگه ها خیلی رشد کرده بودن.

کوراپیکا با دیدن رگه ها با تعجب پرسید:یا خدا چیشده؟ 

آدرین کل ماجرا رو تعریف کرد حتی راجب نیردا و معما هم گفت. 

آدرین:زخمش خوب نمیشه..نمیتونمم درمانش کنم..نمیدونم چیکارش کنم..داره همینجوری رشد میکنه.اگه بدتر بشه و بقیه زخمو ببینن چی؟ 

همون لحظه لوکا که بیرون اتاق داشت رد میشد صدای آدرینو شنید.فوری طلسمی رو رو چشماش زد که بتونه پشت درو ببینه.بعد قشنگ شروع به انالیز همچی کرد.با دیدن زخم آدرین چشماش از تعجب گرد شد. 

کوراپیکا:هم..به نظرم فعلا مخفی نگهش دار.با اینکه من کلی اطلاعات دارم ولی راجب این واقعا چیزی نمیدونم..گفتی نیش بود؟ 

آدرین:اره 

کوراپیکا:احتمالا نیش حشره باشه بیشتر نیش عنکبوت بهش میخوره.امیدوار باش نیشش سمی نباشه

.

(بابا این فقط یه کرمه دیه اونم تقصیر خودشه به ما چه😐🚬)

.

آدرین:باشه 

لوکا طلسمو از رو چشماش برداشت و از اونجا دور شد.دیگه خودش باید دست ب کار میشد. 

رگه های رو بدن آدرین شروع کردن ب درخشیدن.آدرین و کوراپیکا با تعجب به رگه ها نگاه کردن.یدفعه آدرین حس سرگیجه شدید گرفت و افتاد.البته نیوفتاد.قبل افتادنش کوراپیکا اونو گرفت. 

کوراپیکا:پسر تو چت شد یهو؟ 

کوراپیکا آدرینو بلند کرد و رو تختش گذاشت.

پلگ از گردن بند بیرون اومد و کنار آدرین رو تخت نشست. 

پلگ:چیشده؟ 

آدرین:س.سر..گیجه..ش.شد..ید..دارم 

پلگ هوفی کشید.دستشو رو چشمای آدرین گذاشت. 

پلگ:فقط میتونم سرگیجه رو کمتر کنم. 

کوراپیکا:همینم کافیه 

چشمای پلگ درخشیدن و بعد نوری از دستش پاشید تو چشمای آدرین. ... 

...

مرینت:واقعا آدرین داره معما شاه نیردا رو حل میکنه؟ 

لوکا:آره..احمقانه ب نظر میاد اما باید یکیو جور کنیم همیشه با آدرین باشه مراقبش باشه 

مرینت:خب..........نظری ندارم 

لوکا:[پوکر] 

مرینت:خب..آلیا نه..کلویی.. 

لوکا:کلویی نه!(میترسی دل خانمو ببرن؟😏) 

مرینت:باشه کلو م نه .. امیم نمیشه..میمونه روبی . 

لوکا:روبی بهترین گزینس.پس میرم بهش میگم.

مرینت:باشه...... 

ترسی که هردو تو وجودشون داشتن این بود:نکنه دوباره آدرینو از دست بدیم؟ .. هیچ کدومشون حس خوبی نسبت به اینکه آدرین داره معما رو حل میکنه نداشتن.فکر میکردن یچیزی میشه. ... 

...

شخص ناشناس خنجر رو از پهلوی نیردا کشید بیرون.نیردا افتاد زمین. 

نیردا:ن..نازو..قرار ما..ا..این..نبود. 

نازو:[خنده]البته که قرار این نبود!تقصیر خودته!تو چیزیو گرفتی که مال منه..تخت پادشاهی رو. 

یدفعه چشمای آدرین باز شد و نشست رو تخت.نفس نفس میزد.نازو کی بود؟برای چی خنجر رو به نیردا زده بود؟اصلا..نیردا کشته شده بود؟؟

باید از پلگ راجبش بپرسه.پلگ قطعا میدونه.آدرین به قلبش چنگی زد و محکم فشارش داد.درد عجیب و ناآشنایی داشت..نمیدونست برای چیه.تا حالا شده ببینی خیلی غمگینی ولی ندونی چرا غمگینی؟تا حالا شده بخوای گریه کنی ولی ندونی چرا؟آدرین دقیقا همین حسو داشت.(هرکی بفهمه چرا آدرین ناراحته تو کامنتا بگه) 

بغضش شکسته شد و اشکاش اروم اروم ریختن.زانو هاشو بغل کرد و سرشو تو زانو هاش فرو برد. ... 

 

~~~~~

 

روبی:ام..من متوجه منظورتون نمیشم..یعنی اینکه من باید به پرنس بچسبم؟ 

لوکا:همینی ک گفتی 

روبی:ام..چشم.سعیمو میکنم 

لوکا:ممنون 

لوکا خواست راهشو بکشه بره که روبی گفت:پرنس لوکا؟ 

شدو برگشت سمت روبی:چیشده روبی؟ 

روبی دودل بود خوابی که دیده بود رو بگه یا نه،از طرفی منتظر گذاشتن ی پرنس هم کار زشتیه،پس..گفت:هیچی.. 

لوکا شکاک به روبی نگاه کرد.بعد راهشو کشید و رفت.روبی سرشو انداخت پایین. 

روبی:اگه اون خواب واقعیت باشه..باید جلوی پرنسو از انجام هرکاری بگیرم. ... 

نازو:همم..انگار قراره یه مانع داشته باشم!روبی..دختر ماریا رز..ماریا..کجایی ببینی دخترتم مثل خودت قراره سد راه من بشه!.. 

 

(اگه سواله چرا مادر روبیم ماریاعه چون روبی خواهر امیه ولی خودشون نمدونن:/ درضمن اسم کاملش روبیناعه*)

 

نازو خنده ترسناکی کرد. 

نازو:همونطور که خودتو به درک واصل کردم دخترتم به درک واصل میکنم!..بشین و تماشا کن. ... 

آدرین:یعنی چی شاه واقعی؟ 

کوراپیکا:منم نمیدونم...این معما خیلی پیچیدس. 

آدرین :بگذریم..الان وقت خوبی نیست. بهتره بریم بیرون فعلا یه گشتی بزنیم.وقت برای فکر کردن زیاده 

کوراپیکا:موافقم 

آدرین هودی رو دوباره پوشید و دوتایی از اتاق آدرین بیرون رفتن.یسری سر و صداهایی از حیاط قصر میومد.

آدرین و کوراپیکا عین بچه های کنجکاو رفتن تو حیاط قصر تا ببینن چی شده.دیدن نگهبانا یه نفوذی رو گرفته بودن. مرینت،لوکا،آلیا،کلویی، امی و روبی اونجا بودن.

روبی با دیدن آدرین سرفه ی الکی ای کرد.نفوذی با دیدن آدرین فوری فهمید هدفش رو پیدا کرده. قاتل قاتل ها رو پیدا کرده. درواقع..هیولا رو پیدا کرده. 

نفوذی:بالاخره پیدات کردم..هیولا! 

آدرین:منظورت از هیولا منم؟ 

نفوذی:البته!جز تو کس دیگه ای اینجا هیولا نیست.تو بالای ۱۰۰ نفرو تو خونه کشتار کشتی..تو..هیولایی. 

همه ترجیح دادن سکوت کنن و چیزی نگن.صدای پچ پچ ندیمه ها از دور شنیده میشد.(این ندیمه هام فقط بلدن پچ پچ کنن)  همون لحظه یکی از نهگبانا یه لگد محکم تو صورت نفوذی زد. 

نگهبان:حرف دهنت رو بفهم نفوذی!(ن خوشم اومد نگهبانه رو بدین من برم) 

کوراپیکا:آدرین... 

آدرین:گرفتم.راحت باش 

کوراپیکا به سمت نفوذی حرکت کرد. 

کوراپیکا:چطور جرعت میکنی... 

چشماش قرمز شدن. 

کوراپیکا:به آدرین بگی... 

دست راستشو بالا برد و سلاحش ظاهر شد.زنجیر زندان(زندان بود؟ یادم نیست)یه سرش دراومد و دور نفوذی پیچید. 

کوراپیکا:هیولاااا؟؟؟؟ 

زنجیرو کشید و نفوذی با صورت رفت تو زمین.نفوذی بین زنجیر های کوراپیکا گیر افتاده بود و نمیتونست دربیاد.بله..کوراپیکا همون کاربر زنجیری ای بود که همه راجبش حرف میزدن.کوراپیکا زنجیرو کشید و نفوذی مجبور شد بلند شه.همون لحظه کوراپیکا با دست ازادش یه مشت خیلی محکم تو شکم نفوذی زد جوری که صدای بدی ایجاد شد.دوباره و دوباره،کوراپیکا مشت های پی در پی تو شکم نفوذی میزد.از دهن نفوذی خون میچکید روی زمین.

بعد از چند دقیقه آدرین گفت:کافیه کوراپیکا 

کوراپیکا ضربه زدن رو متوقف کرد.آدرین با سرعتش رفت پشت نفوذی وایساد و موهاشو گرفت. 

آدرین:ام..راستش حرفتو راجب خودم نشنیدم میشه دوباره بگی؟ 

نفوذی:ت.تو..[سرفه]ه.هیول.... 

حرفش با جدا شدن سرش از تنش قطع شد.آدرین در یک لحظه سرشو از تنش جدا کرد.خون نفوذی همه جا پاشید و چند قطرش افتاد رو صورت آدرین...

آدرین خنده شیطانی ای کرد و گفت:ممنونم بابت تعریفت هیچکس به این خوبی ازم تعریف نکرده بود!!!(یادتونه گفته بودم آدرین ی سال پیش هنوز تو جلدشه؟) 

مرینت و لوکا با دیدن اون حرکت آدرین متعجب شدن.بدن نفوذی افتاد زمین.آدرین سر نفوذی رو داد به یکی از نگهبان ها و گفت:این سر رو بذارید تو اتاق کلکسیون هام. 

نگهبان:اطاعت میشه پرنس. 

کوراپیکا زنجیرش رو برگردوند سرجاش و سلاحش رو نامرئی کرد.

خنده ای کرد و گفت:احساس میکنم خطرناک ترین تیم دنیا ماییم. 

آدرین پوزخندی زد و گفت:معلومه که هستیم!عزیزم ما تو تیم پنج نفره DKS هستیم! 

کوراپیکا:تیممون که از پنج نفر دو نفرش موندن که اونم منو توییم. 

آدرین:اوه واقعا؟!ولی من شک دارم! 

آدرین نیشخندی زد.با دستش خون رو صورتش رو برداشت و خوردش.به کوراپیکا نزدیک شد.دستشو گرفت و گفت:معلوم نیست کی برگردیم.

و خودش و کوراپیکا رو تو اون معبد تلپورت کرد. 

آدرین:تا کی میخوای خودتو تو سایه کوراپیکا پنهان کنی؟ 

آدرین برگشت و به سایه کوراپیکا نگاه کرد.کوراپیکا هم به سایه خودش نگاه کرد.سایه کوراپیکا رشد کرد و بعد ازش یه دختر بیرون اومد.یه نیمه روباه-نیمه شیطان.اون دختر لبخندی زد و گفت:سلام آدرین، سلام کوراپیکا 

(دراکولا: نیمه روباه و شیطان .. موهای کوتاه زرد و نارنجی .. چشمای دورنگ یکی آبی یکی نارنجی..با دوتا بال خفاشی سیاه..)

آدرین و کوراپیکا با خوشحالی گفتن:سلام دراکولا! ... 

 

~~~~~

 

افتاد زمین.آخی گفت.بلند شد و خودش رو تکون داد.تو جنگل هیولاها سنگ خیلی زیاد بود. 

روبی:مطمئنین معبد اینجاست؟ 

لوکا:آره.من بیشتر از این نمیتونم بیام.تو برو. 

روبی اطاعتی گفت و به سمت معبد دوید.یدفعه زیر پاش خالی شد و دقیقا افتاد وسط کوراپیکا،آدرین و دراکولا. 

آدرین با تعجب به روبی نگاه کرد. 

آدرین:میشه بپرسم شوالیه ارشد اینجا چیکار میکنه؟ 

روبی فورا بلند شد و به خودش تکونی داد. 

روبی:ماموریت دارم که مراقبت باشم چیکار میکنی. 

آدرین:احیانا نباید با ی پرنس درست صحبت کنی؟ 

روبی:هیچیت ب پرنسا نمیخوره. یکم از برادرت یاد بگیر. 

آدرین:[پوکر]بگذریم...دراکولا مگه تو نمردی؟خودم مردنتو دیدم..درواقع...خودم کشتمت. 

 

*فلش بک* 

 

دراکولا:آدرین...تو این خونه فقط ما موندیم.یکیمون باید بمیره تا این مسابقه لعنتی زودتر تموم بشه. 

آدرین:من نمیتونم تورو بکشم لعنتی.. 

دراکولا:خب باشه.بیا یه مسابقه کوچیک. 

دراکولا با قدرت دوتا توپ کوچیک درست کرد. 

دراکولا:این توپا رو سمت اون دیوار پرت میکنیم..اونی که تو فاصله نزدیک تری انداخته برندست و باید اون یکیو بکشه. 

آدرین بدون هیچ حرفی توپو گرفت.خم شد و توپو پرت کرد.دیوار از توپ فقط ۳ متر فاصله داشت.دراکولا خم شد که توپو بندازه اما با یاداوری چیزی توپ رو جلو پای خودش انداخت.

آدرین فورا یقه دراکولا رو گرفت و داد زد:توپو درست بنداز. 

دراکولا:از دستم افتاد. 

آدرین:مهم نیست برو توپو بردار و دوباره عین ادم بنداز. 

دراکولا:نمیخوام. 

آدرین:چرا؟ 

دراکولا:چون ندارم...کسانیو ندارم که منتظرم باشن..اما تو داری.خانواده من بهم خیانت کردن و منو اینجا رها کردن...اما خانواده تو منتظرتن..تو باید زنده بمونی آدرین. 

بغض آدرین ترکید و اشکاش اروم ریختن. 

آدرین:ب.باشه.. 

دراکولا:[لبخند]ممنون آدرین 

یقه دراکولا رو ول کرد.دراکولا کمی دور شد از آدرین و بعد گفت:زود باش..منو بکش 

آدرین کلتش رو از جیبش دراورد و دراکولا رو نشونه گرفت.دستاش میلرزیدن.دراکولا چشماشو بست و منتظر شد.

آدرین نفس عمیقی کشید.لرزان گفت:حرف...اخری نداری؟ 

دراکولا:خوشحال شدم که باهات اشنا شدم!خدانگهدار! 

آدرین ماشه رو کشید.گلوله با سرعت زیادی به سمت دراکولا رفت و قلبش رو سوراخ کرد.دراکولا افتاد زمین.دیگه هیچوقت چشماش رو باز نکرد. 

 

*زمان حال* 

 

دراکولا:یه نیمه دراکولا رو دست کم نگیر! [چشمک]

آدرین آهانی گفت و خندید. 

آدرین:اهم..روبی؟ 

روبی:هم؟ 

آدرین: :/..میخواستم بگم که..حرفایی که اینجا رد و بدل میشه و کارایی که میکنیم رو به کسی نگو. 

روبی:باش. 

آدرین:احترامم خوب چیزیه خیر سرم پرنسم:/

 

*پایان پارت*

لایک و کامنت کنید:-: