سلاح فصل 2 :باخت 3
:/
از زبان نویسنده:
*نصف شب*
سرشو کمی تکون داد و پتو رو تو مشتش گرفت.
-در خواب-
پلگ در معبدی بزرگ و عجیب به مرد ناشناسی که تاج بزرگ روی سرش بود و جلوی گوی ترکیبی تاریکی و روشنایی ایستاده بود نزدیک شد و تعظیمی کرد.معبد بزرگ و عجیب به رنگ کرمی بود و دیواره هاش از سنگ های مرمر ساخته شده بود.یه دروازه بزرگ داشت با طرح گوی های تاریکی و روشنایی روش.دو طرف دروازه تپه های بزرگی از برنج(بله برنج..میدونم تعجب کردین) وجود داشت.از دروازه تا برجکی که گوی ترکیبی روش قرار داشت یه راه صاف قرار داشت و دو طرف راه صاف مایع سفید عجیبی قرار داشت.
پلگ:شاه نیردا..احضارم کردین.
مردی که به نظر شاه نیردا بود:بله..معما رو طراحی کردم.زمانی که معما حل بشه..حل کننده معما به اینجا میرسه.فقط من و تو از اینجا خبر داریم.وظیفه ات یادت نره..تو مسئول محافظت از معما و یک راهنما هستی.باش؟!
پلگ:چشم شاه نیردا وظیفه ام رو یادم میمونه.
-بیرون خواب-
یدفعه چشمای آدرین باز شدن و نشست رو تخت.سرش رو گرفت.اون خواب این -شاه نیردا- رو دیده بود؟!واقعا؟!از تخت بیرون اومد و رفت سمت میزش.کشوی سوم رو باز کرد و گردن بند رو بیرون اورد.دستی رو گردن بند کشید.زیر لب با خودش گفت:فکر کنم این یک راهنمایی بود.
گردن بند رو انداخت دور گردنش و به سمت تراس اتاقش رفت.در تراس رو باز کرد و رفت تو تراس.تو حالت a.d فرو رفت و شروع به بال زدن کرد.و رفت سمت اون معبد که اولین بار پلگ رو اونجا دید.چند دقیقه همینجوری پرواز کرد تا رسید.توی معبد به زیبا ترین شکل فرود اومد و از حالت a.d زد بیرون.به اطرافش نگاهی انداخت.بعد اینکه مطمئن شد کسی اونجا نیست آروم گفت:میتونی بیای بیرون
گردن بند درخشید و پلگ پدیدار شد.
پلگ دستی به گوشاش کشید و به آدرین نگاه کرد.
پلگ:خب؟!
آدرین:اون خواب کار تو بود؟!
پلگ لبخند ریزی زد.
پلگ:بله کار من بود.راهنمایی های من این شکلی هستن..پس باید خواب هاتون رو خوب حفظ کنین.هر خوابی که هر شب میبینین مثل یه تیکه پازل هست.شما باید تیکه های پازل رو کنار هم بچینین تا بتونین معما رو حل کنین.یه راهنمایی میکنم..منظور اون نوشته از آشکار شدن اینه که خودِ واقعیت آشکار میشه! وقتی خودِ واقعیت آشکار بشه..خیلیا خواستار تو میشن.وقتی خود واقعیت آشکار بشه..گوی ترکیبی هم پیدا میشه و معما رو حل میکنی.
آدرین:خود..واقعیم؟!
آدرین به زمین نگاه کرد.منظور پلگ چی بود؟یه ساید دیگه از خودش؟یا شاید..یه نفر دیگه؟
نمیدونست.همیشه از اینجور معما ها بدش میومد..اما..از طرفی هیجان انگیز بودن.اما یه سوالی که براش پیش اومده بود این بود:اون واقعا کی بود؟!
پلگ به نیم رخ آدرین خیره شد..آدرین..آدرین فقط..در نظرش..خیلی شبیه شاه نیردا بود..میدونی..انگار خودش بود.یعنی نیردا در بدن این پرنس دورگه متولد شده؟حالا که پلگ فکرش رو میکرد..شاه نیردا هم یه دورگه بود.چه روزای خوش رو با شاه نیردا گذرونده بود..
.
*فلش بک*
.
نیردا:اگه میتونی منو بگیررر
پلگ:الان میگیرمت
شاهزاده نیردا میخندید و دور باغچه میدوید و پلگ دنبالش میرفت تا بگیرتش.بعد چند دقیقه پلگ وایساد.دستاشو رو زانو هاش گذاشت تا نفسی تازه کنه.شاهزاده نیردا رفت سمتش.
نیردا:چیزی شده اونی سان؟
(اونه چان تو زبان ژاپنی یعنی بردار بزرگتر...این لقبیه که نیردا به پلگ داده و واقعا رابطه خونی ندارن/درضمن پلگ الان تو حالت انسانیشع)
پلگ لبخند ریزی زد و فوری نیردا رو بغل کرد.
پلگ:گرفتمتتتتتت
شاهزاده نیردا جیغی زد و خندید.
*زمان حال*
لبخند غمگینی زد.
پلگ تو ذهنش گفت:دلم براتون تنگ شده شاه نیردا..خیلی زیاد..(کی گفته گریم گرفته🙂🙂گریه چیه اصن🙂🙂)
آدرین ناامیدانه از اینکه به جوابی نرسید آهی کشید و سمت اون سنگ مرمری رفت.نوشته روش رو دوباره خوند.دوباره..و دوباره.یدفعه متوجه چیزی تو نوشته شد.نوشته ها طبیعی به نظر نمیومدن.دستی روشون کشید و دنبال چیزی گشت.یدفعه دستش رو یه دکمه ای رفت و رو دکمه زد.سنگ مرمر حرکت کرد و شبیه یه استوانه شد.یه استوانه بلند.آدرین تو استوانه نگاهی انداخت.چیزی نتونست ببینه.دستشو کرد تو استوانه و دور استوانه چرخوند تا یچیزی پیدا کنه.اما خبر نداشت که عنکبوت کی(یه نوع عنکبوت که زهر داره و نیشت میزنه و وقتی نیشت بزنه و زهر بره تو خونت یه قدرت عجیب و جدید به قدرتات اضافه میشه.اما وقتی رو دستت راه بره نمیتونی راه رفتنش رو حس کنی انگار عصب هات از کار افتاده.شاه نیردا/کینوس موقع طراحی معما به عنوان کرم ریزی این عنکبوتو گذاشت😐🤣 پ.ن:کرم مریض🤣😐)تو اون استوانه ست.
عنکبوت کی رفت رو دست آدرین.دستشو با شش تا پاش محکم گرفت و بعد نیش هاشو تو دست آدرین فرو کرد و شروع به ریختن زهرش تو دست آدرین کرد.بعد دراوردن نیشش آدرین سوزش و درد زیادی رو تو دستش حس کرد و فوری دستشو دراورد و نگاهی به دستش کرد.خوشبختانه عنکبوت کی زود پرید پایین و تو استوانه موند. آدرین دستشو گرفت و نگاهی به زخمش کرد.از زخم داشت خون میومد.
آدرین زیر لب گفت:درمان زخم
زخم درمان نشد.آدرین دوباره امتحان کرد.بازم نشد.بله..نیش عنکبوت کی یه نفرین داشت.شفای رز جادویی نمیتونست اون نفرین رو بشکنه.ولی آدرین از این خبر نداشت و استرس گرفت.
پلگ همونطور که سعی میکرد به کرم شاه نیردا نخنده گفت:شاید بخاطر خسته بودنته..بهتره بری بخوابی
آدرین پوکر به پلگ نگاه کرد.
آدرین:یعنی میگی واقعا نمیدونی قضیه این چیه؟
پلگ:نه..نمیدونم
(پ.ن:کرم خودته به ما جه🤣😐🚬)
آدرین دوباره پوکر شد.چند قطره از خونش افتاد تو استوانه.همون لحظه نوشته های دور استوانه قرمز شدن و استوانه شروع به تغییر کرد.آدرین ترسید و چند قدم عقب رفت.استوانه تغییر کرد و شکل یه دایره بزرگ به خودش گرفت.روی دایره نوشته هایی به زبان عجیب غریب نوشته شده بود.آدرین رفت جلو و نوشته هارو دید.در کمال تعجب...میتونست نوشته هارو بخونه!
.
-طلوع نزدیک است.اما طلوع فقط در دستان یک شاه واقعی دیده میشود.طلوع را پیدا کن،دنبال کن و بهش برس.طلوع به آشکار شدنت کمک خواهد کرد.اما مراقب باش،زیرا که دشمنان همه جا هستند.-
.
بعد از اینکه آدرین نوشته رو خوند،دایره به طور خودکار حرکت کرد و ازش یک بطری شیشه ای بیرون اومد.آدرین بطری شیشه ای رو برداشت و به داخلش نگاه کرد.ته بطری یه طرح نقاشی وجود داشت..دریا،خشکی،ماه و خورشید.همه اینها در کنار هم قرار گرفته بودن و یک سرزمین رو ساخته بودن.و وسط خشکی و دریا،یک نقطه ستاره وجود داشت.
آدرین حدس زد که طلوع اون نقطه ستاره هست.
(میدونم این قسمتش شبیه آکوامن عه)
اما..مشکل این بود که..شاه واقعی.آدرین باید شاه واقعی رو پیدا میکرد.اما این شاه واقعی کجا بود؟!
آدرین یدفعه سرگیجه گرفت.چند قدم رفت عقب.قبل افتادنش پلگ اومد جلو و آدرین گرفت.
پلگ:آدرین..باید برگردی قصر.بخاطر زخمت بدنت ضعیف شده.بودن اینجا برات خطرناکه.
آدرین که دیدش تار شده بود و صداها داشت براش مبهم میشد اروم گفت:کاری که میدونی به صلاحه انجام بده
و بعد چشماش بسته شد و بیهوش شد.
پلگ آهی کشید.واقعا این چه کرم مزخرفی بود که شاه نیردا گذاشته بود؟!آدرینو بلند کرد و بعد با قدرتش خودشون رو تو اتاق آدرین تو قصر تلپورت کرد.آدرین رو گذاشت رو تخت.دستمال هارو برداشت و با یکیشون خون دست آدرین رو پاک کرد.خون ریزی بند اومده بود.
پلگ نفس عمیقی کشید و بعد رفت تو گردن بند پنهان شد.
*پایان پارت*
لایک و کامنت کنید دستم به چوخ رف:-: