ارباب زاده پارت ۴
برو ادامه مطلب
آدرین :
همه دختر ها داشتن ناز و عشوه میومد به غیر از یکیشون ، دختری با موهای آبی و چشم های آبی خیلی خوشگل بود ، از بالا تا پایینش رو برانداز کردم ، انگار متوجه نگاهم شد و سریع خجالت کشید ،پوزخندی زدم ، اسمش رو نمیدونستم برای همین گفتم : هی بلوبری بیا ، دختره به بقیه نگاه کرد و گفت : با من هستید ؟ من : آره بیا ، خیلی آروم به طرفم قدم برداشت و گفتم : این رو می خوام ،
امیلی : ماشاالله به سلیقه پسرم ، به به عجب دختری رو هم انتخاب کردی (راستی از قبل جریان رو میدونستن)، رو به دختره : عزیزم اسمت چیه : مرینت هستم خانم ، امیلی : چند سالته ؟ مرینت : ۲۴ من : خوبه ۲ سال اختلاف داریم ، معذرت میخوام خیلی خوابم میاد ، من میرم بخوابم ، شب بخیر امیلی : راستی آدرین ۲ هفته دیگه عروسیتون هست تا دوهفته دیگه هم میتونی برای مرینت لباس بخری . آدرین : باشه مادر ، شب بخیر همه : شب بخیر ارباب زاده .
مرینت :
منم خیلی خوابم میاد با اجازتون میرم می خوابم ، شب بخیر . همه : شب بخیر . به سمت اتاقم رفتم . در و بستم و روی تخت دراز کشیدم . به فکر فرو رفتم ،خوب من قراره با ارباب زاده ازدواج کنم ولی من هیچی از رسومشون نمیدونم به غیر از دستمال خونی ، وایسا دستمال خونی باید بهشون بدیم ، من الان چه خاکی تو سرم بریزم ،(وجی :خاک رس 😐😐) وای . تو همین فکرا بودم که خوابم برد
...........................
سلام گایز
در مورد پارت قبل باید بگم که من اشتباهی اون تیکه ی آخرش که از زبان آدرین شروع میشه رو نوشتم اون تیکه رو اصلا از ذهن تون حذف کنید
و در مورد این پارت هم ببخشید دیگه نتونستم بنویسم ولی پارت بعد رو بیشتر میدم
لایک و کامنت فراموش نشه 😊