سلاح فصل 2 :باخت 2

ary chan ary chan ary chan · 1402/01/23 17:59 · خواندن 6 دقیقه

:)

از زبان نویسنده: 

 

آدرین:ببخشید ولی نصف حرفات قابل فهم نیستن:/ 

پلگ:کجاشو نفهمیدین پرنس دورگه؟

آدرین:اینقدم منو پرنس دورگه صدا نکن خوشم نمیاد..بگو آدرین 

پلگ:اما..این بی احترامیه.. 

آدرین:بی احترامی با احترامیشو من میفهمم چیه اوکی؟سکوت کن. 

پلگ:چشم..آدرین..داشتم میگفتم..کجاشو نفهمیدین؟بگین توضیح بدم 

آدرین:اول از همه..رو اون سنگ مرمری جلوی دروازه نوشته ی عجیبی هست..دقیقا راجب چی گفته؟ 

پلگ:خب..متاسفانه اینو نمیتونم بگم.این معمایی هستش که خودتون باید حل کنین..و من اینجا فقط راهنمام 

آدرین:چه معمایی؟ 

پلگ:خب..۵۰۰ سال پیش موقعی که روشنایی و تاریکی هنوز جدا نشده بودن یه پادشاهی به اسم نیردا(این اسم یه نکته داره هرکی فهمید تو کامنتا بهم بگه😁✌) وجود داشت..اون پادشاه قدرتمند ترین شخص تو کل جهان بود.اما خب..اون یه قدرت مطلق میخواست برای پادشاهی.پس سعی کرد گوی تاریکی و گوی روشنایی رو ترکیب کنه.و موفق هم شد.اون تونست تاریکی و روشنایی رو ترکیب کنه و به ~یین و یانگ~ برسه.مکمل. 

آدرین:مکمل..مثل بد و خوب.. 

پلگ:بله.یین و یانگ مکمل همدیگه بودن.شاه نیردا بعد از اون دارای دو فرزند پسر شد.یکی با قدرت تاریکی مطلق و یکی با قدرت روشنایی مطلق.نیردا اونارو یین و یانگ نامگذاری کرد.یین و یانگ وقتی بزرگ شدن و نوبت به تاج گذاریشون رسید..باهم تفاهم نداشتن.این منجر به یه جنگ بزرگ شد.و همونجا بود که روشنایی و تاریکی از هم جدا شدن و دوتا سرزمین به وجود اومد.افسانه ها میگن شاه نیردا با جسم و روح جدید به دنیا برمیگرده و دوباره دوتا دنیا رو بهم وصل میکنه.اما خود شاه نیردا به این اعتقادی نداشت.شاه نیردا یه معما طرح کرد و اون رو توی این معبد قرار داد.شاه نیردا قدرتی رو توی معما گذاشت.گفتن هرکس که معما رو حل کنه..پادشاه حقیقی دو سرزمین عه.شاه نیردا منو محافظ این معبد و معما و یک راهنما قرار دادن که هروقت کسی اومد برای حل معما بهش کمک کنم.(نکته رو فهمیدین چرا اسم پادشاهه رو نیردا گذاشتم؟😁😁) 

[تو داستان اصلی اسم شاهه کینوسه هرکی نکته هارو فهمست تو کامنتا بگه:/]

آدرین:ا..الان من بایدمعما رو حل کنم؟ 

پلگ:اختیاری هست.اما امتحان کردنش ضرری نداره.شاید بتونین حلش کنین آدرین 

آدرین:اها.. 

آدرین وسوسه شده بود که معما رو حل کنه.اون باید شانس خودش رو امتحان میکرد.آدرین با یاداوری چیزی یدفعه دادی زد. 

آدرین:وای نهههههههههههههههههههههههههههه[داد] 

 

...

 

... 

 

؟؟؟:خب؟ ؟

؟؟:خب که..اره..آدرین قراره معما رو حل کنه. 

بلند شد. 

؟؟؟:ممنونم اینفینیت...این بهترین خبری بود که میتونستی برام بیاری. 

اینفینیت:[لبخند]وظیفه بود نازو ساما.(هاها دشمن آدری/سونیک اینجا نازو و اینفینیت هستن) 

....

(هرکی سونیک بشناسه این دوتا الدنگم میشناسه .. فقط اینجا آدمن:/)

[مدیونید فک کنید هردو به اضافه مفلیس شخصیتا مورد علاقمن:-:]

(وجی/لیلی: تو که راس میگی .. حتی اوسی سونیکیتم خواهر مفلیسه:/)

*ببندی نمیگن لالی:/*

...

 

نازو:خوبه..حالا میتونم دنبالش کنم و ببینم چجوری معما رو حل میکنه.وقتی به گوی یین و یانگ رسید..میپرم وسط و گوی رو برمیدارم..(دوستان نازو این داستان فرقش با نازویی ک شما میشناسین اینه ک این نازو تشنه ب قدرت گوی یین و یانگ عه تا امپراتوری نازو رو بسازه) .. اینفینیت بیشتر مواظب آدرین باش.حالام میتونی بری 

اینفینیت:چشم نازو ساما 

اینفینیت از دفتر نازو رفت بیرون. 

نازو رفت سمت پنجره و خنده ای کرد. 

نازو:منتظرم باش پرنس دورگه. ... 

...

لوکا:ای بابا..این پسره کدوم گوری رفته باز..مرینت الاناس برسه..صد بار بهش گفتم نره جاهای خطرناک الان معلوم نیست کجاس. 

کارن:اروم باش لوکا..پیداش میشه 

لوکا:امیدوارم..میرم ببینم کجاست 

لوکا از سالن بزرگ بیرون رفت و رفت سمت اتاق آدرین در اتاق رو باز کرد.یدفعه یکی از بلوک های دیوار کنار تخت شروع به حرکت کرد و افتاد و آدرین اومد بیرون.با دیدن لوکا جیغ ارومی زد. 

آدرین:د..داداشی..ت..تو اینجا چیکار میکنیی 

لوکا:[پوکر]معلوم نیست؟اومدم ببینم کجایی 

مچ دست آدرینو گرفت و کوبوندش به دیوار. 

لوکا:کجا رفته بودی؟ 

آدرین:خ..خب..رفته بودم..جنگل هیولاها..

لوکا:[متعجب]چطوری رفتی اونجا؟اونجا پر هیولا و تله س خطرناکه. 

آدرین:کسی اونجا نبود که..:/

(( درواقع بخاطر ماهیت درون آدری هیولاها میترسیدن بهش نزدیک بشن.برای همین آدری هیچ هیولایی ندید. 😐))

لوکا نفس عمیقی کشید و مچ دست آدرینو ول کرد.سر تاپا آدرینو برانداز کرد. 

لوکا:برو حموم بکن سرتاپات خاکه.مرینت الاناس که برسه. 

گفت و از اتاق رفت بیرون.لوکا تمام سعیش رو کرده بود که اون گردن بندو نادیده بگیره چون میدونست چی بود و فهمیده بود آدرین رفته بود به اون معبد مقدس.و تقریبا موفق هم شد!

بعد رفتن لوکا آدرین نفس عمیقی کشید و رفت تو حموم. 

 

*یک ساعت بعد* 

 

با به صدا دراومدن شیپور ها ماشین های سرزمین روشنایی وارد حیاط بزرگ قصر شدن و رسیدن.(ببینین اینا تکنولوژیشون خیلی بالاس✌) بادیگارد ها از ماشین ها اومدن بیرون و در ماشین رو برای بیرون اومدن مرینت، امی، آلیا و کلویی باز کردن.مرینت و امی و آلیا و کلویی همزمان از ماشین ها بیرون اومدن.

کارن،سافایر و لوکا به استقبال اونها اونجا وایساده بودن.اما آدرین هنوز نیومده بود.(کرم داره کرمممم) 

کارن:خوش اومدین.سفر به خیر 

سافایر:خوش اومدین. 

لوکا:خوش اومدین. 

امی و کلو و آلیا تعظیم کوتاهی کردن و مرینتم گفت:ممنون از همگی. 

مرینت به اطراف نگاهی کرد و با ندیدن آدرین پرسید:آدرین کجاست؟ 

لوکا تا خواست جواب بده صدای دادی از پشت سرش شنید. 

آدرین:آببجیییییییییییییییییییییییییییی[داد] 

مرینت با دیدن آدرین خوشحال شد. 

مری:آدررررینننن 

خواهر و برادر به سمت هم دویدن و همدیگه رو بغل کردن. 

آدرین:خوش اومدی آجیییی..دلم برات تنگ شده بود 

مری:ممنونم..من بیشتر

رافائلا از تو تتوی اژدهایی که رو گردن آدرین بود بیرون اومد و گفت:خوش اومدینننننن 

لوکا:خو حالا..فقط سه ماهو همو ندیدین ها..بیجنبه ها[پوکر] 

آدرین برگشت رو به لوکا و با لحن بچگونه ای گفت:حسود(آدرین تو یه سال خیلی عوض شده ولی هنوز اون آدرین یه سال پیش تو جلدش هست) 

شدو:عجبا...

 

*پایان پارت*

لایک و کامنت کنید:-: