سلاح فصل 2 :باخت 1
اینم پارت یک))
این فصل ۱۰ پارته))
اینم بگم ممکنه گاهی اسم شخصیت های خود سونیک باشه پس تعجب نکنید چون خودم گذاشتم))
این پارت پلگ میاد)):
از زبان نویسنده:
بعد از فرود اومدن تو تراس اتاقش از حالت a.d اش زد بیرون و رفت تو اتاقش.خواست بره تو تختش که دفعه صدایی شنید.
؟؟؟:کجا بودی تا الان؟
دو متر پرید هوا.
؟؟؟:یاااااااا..ت..ترسوندیم..یواش..
؟؟؟:سوال منو جواب بده آدرین..تا الان کجا بودی؟
آدرین:..خب..داداشی..رفته بودم..هواخوری..
لوکا نفس عمیقی کشید.یک سال از اون اتفاق گذشته بود و آدرین هنوز نتونسته بود بعضی از عادتای بدشو ترک کنه.اینکه اون هرشب میزد بیرون و میرفت به اصطلاح هواخوری ممکن بود براش خطرناک باشه..و آدرین اینو درک نمیکرد.لوکا رفت سمتش.دستشو گرفت و کشیدش تو بغلش.شروع کرد به نوازش موهاش.
لوکا:درک میکنم اینکه هنوز نتونستی عادتاتو ترک کنی..اما اینکه هرشب میزنی بیرون برات خطرناکه آدرین..میدونم میتونی از خودت محافظت کنی..اما بازم برات خطرناکه.کسانی اون بیرون هستن که قدرتشون ازت بیشتره و میتونن شکستت بدن..بعدشم..اینجا دنیای تاریکیه..بیشتر هیولاها تو دنیای تاریک زندگی میکنن..برای همین میگم برات خطرناکه..سعی کن عادتتو ترک کنی.باشه؟
(RF و پ.ن: شدو و لوکا اینجا دقیقاااا مثل برادرای بزرگترین که نگرانته🤧🤧🤧🤧من چرا برادر بزرگتر ندارممممم برای من یه برادر بزرگتر بیاریننن 🤧🤧🤧🤧) (پ.ن:هرچند من دارم ولی خو ولش:/)
آدرین:....باشه
لوکا:[لبخند]افرین،حالا برگرد بخواب..فردا مری میاد..خوشش نمیاد قیافتو خوابالود ببینه.
آدرین:باشه داداشی
آدرین از بغل لوکا دراومد.گونشو بوسید.(این بوس شب بخیر عه نبینم شیپ کنین🗿)
(یه نکته : چون بیشتر افراد سونادو شیپ میکنن حالا اینجا کسی هست سونادو شیپر باشه ؟ من خودم یکیشونم:/)[چون لوکا و آدری جای شدو و سونیکن تو قسمت آخر گفتم:/]
آدرین:شب بخیر
آدرین رفت تو تخت خوابش.پتو رو کشید رو خودش و چشماشو بست.کم کم بخواب عمیق فرو رفت.لوکا رفت سمت آدرین..پیشونیشو بوسید و اروم گفت:شب بخیر آدرین
و از اتاق بیرون رفت.تو این یک سال خود لوکا هم کمی عوض شده بود..
از زبان امی:
با صدای جیغ یکی دو متر پریدم هوا بعد با سر خوردم تو زمین.اخ..بلند شدم دستی به سرم کشیدم.
من:ایییی..کار کدوم خری بوددددددددددد
نگاه کردم دیدم کلویی از خنده پخش زمین شده.
من:عوضییییییی میکشمتتتتتتت
کلویی:وای وای عالی بوددددددددددد
چکشمو ظاهر کردم و یکی محکم زدم روش که جاخالی داد.
من:وایسا کلو میکشمتتتتت بعد ازت سوپ موز درست میکنممممممممممم
کلویی:بپا کرونا نیاریییی
من:خفههههههههههههه
و دنبال بازی من و کلو شروع شد. یدفعه آلیا اومد وسط و چکشمو گرفت و نگهم داشت.
آلیا:اروم باشین دخترا..قصرو گذاشتین رو سرتون..یادتون رفته؟امروز قراره بریم دنیای تاریکی.
من و کلو:ها....اهاااااااا......چییییییییییییییییییییییی[جیغ]
آلی گوشاشو گرفت.
من و کلو:من هنوز اماده نیستمممممممممممممممممم[جیغ]
و هرکدوم به سمت اتاقامون راه افتادیم.
آلی اینجوری بود که:خدا شفاتون بده
دویدم تو اتاقم و ساکمو از زیر تخت بیرون اوردم.لباسا و وسایلی ک لازم داشتم و ریختم توش و در ساکو بستم.به خودم تو اینه نگاهی کردم..موهام شبیه یال شیر شده بود:/شونه رو برداشتم موهامو با کلی زحمت درست کردم.لباسامو پوشیدم.به عکس مادرم رو میز نگاه کردم.عکس رو برداشتم و روش دستی کشیدم.
*فلش بک*
من:مامانییی من میخوام وقتی بزرگ شدم مثل اون اقاهه شوالیه بشممم از این خفناشششش
مامان:[خنده]اووو..چه رویای بزرگی..من مطمئنم میتونی یه شوالیه خفن بشی!
*زمان حال*
مامانی..دیدی شوالیه شدم؟از همین مدل خفناش..بغض سنگینی گلومو گرفت.بی توجه به بغضم عکسو گذاشتم تو ساک و زیپ ساکو بستم.ساکو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون.یهو دیدم یه مرد گنده هیکلی جلو دره.
مرد گنده:پرنسس گفتن بیام کمکتون ساک رو براتون بیارم.
من:اها..ممنون
ساکو دادم دستش و زودتر رفتم تو حیاط.تقریبا همه بودن،فقط کلو و مری (چیه؟انتظار دارید بگه پرنسس؟ برید مقدمه میفهمید چرا نمیگه:/)نیومده بودن هنوز.
من:سلامممم
آل:سلامممم..وای من خیلی هیجان زده امم
من:منمم..این اولین باره که میرم دنیای تاریکیی..راستیی..[نگاه به نینو و استارلاین]شما نمیاین؟
نینو:ما؟؟...خب..ما داریم رو یه چیزی کار میکنیم..
استارلاین:اره..نمیتونیم بیایم متاسفانه..
منم که فوضولیم گل کرد.
من:چه چیزی کلکاااا؟
نینو:ام..یچیز خوب..اره
آل : [ریزخنده]
یهو دیدم مری داره میاد.تعظیمی کردم.بقیه ام ک دیدن پرنسس داره میاد تعظیم کردن.
همگی:روز بخیر پرنسس
پرنسس مرینت:روز شمام بخیر..اماده ی رفتن هستین؟
من:پرنسس کلویی هنوز نیومده
پرنسس :باشه منتظر میمونیم.
از زبان آدرین:
از اونجایی که موندن تو قصر حوصله سر بر بود رفته بودم تو جنگل هیولاها..همینجوری بیکار داشتم میگشتم..که یهو زیر پام خالی شد و افتادم.ایییی...کمرمممممم...بلند شدم به اطراف نگاهی کردم.گودال چقد عمیقه..باید دنبال یه راه برای رفتن بیرون باشم..اینجا شبیه یه معبد باستانیه.. شبیه که..خودشه..من الان تو یه معبد باستانی بودم..اما..یه معبد زیر جنگل هیولاها چیکار میکنه؟جلو تر یه تخته سنگ مرمر بزرگ وجود داشت که روش با خط باستانی یچیزایی نوشته بود.رفتم سمت سنگ مرمر..نوشته هارو نگا کردم..صبر کن..این نوشته ها..اشنان..فکر کنم قبلا دیدمشون..ولی..کجا؟؟دستمو رو نوشته ها کشیدم.و در کمال تعجب..نوشته ها قابل خوندن بودن..یه نگاه به دستم کردم.مطمئنم که هیچ جادویی نزدم..چجوری تغییر کردن اخه..نوشته هارو خوندم
.
-زمانی که طلوع کند تو آشکار میشوی،اما مواظب باش!زیرا خیلی ها خواستار تو هستند-
.
خب..چقد مبهمه..کی طلوع کنه؟کی اشکار میشه؟کیا خواستار کی ان؟هوفف...از دست این معبد های باستانی..خواستم برگردم که زمین شروع به لرزش کرد.یاخدا..حمله؟یا یچیز دیگه؟یدفعه سنگ مرمر رفت تو زمین و یه دروازه بزرگ پدیدار شد.در دروازه باز شد.چقد..برگ ریزون...نگاهی به اونور دروازه کردم..اونجا یچیزی می درخشید..رفتم سمتش.تا وارد اونجا شدم دروازه محکم بسته شد.اطراف رو دیدم..جنگل؟ نه وایسا..اینجا..یه باغه..رفتم سمت اون چیزی که میدرخشید..نگاش کردم.یه گردنبند؟یه گردن بند سبز رنگ بود که به زیبایی میدرخشید..بزاقمو قورت دادم. گردن بندو برداشتم و نگاش کردم..هم..خیلی خوشگله..انداختمش تو گردنم.یدفعه درخششش بیشتر شد و دور من رو هاله سبز رنگی گرفت.یا خدای هفت زمرد...این چیه دیگه....
یدفعه یه چیز کوچولو مثل تیکی جلو روم دیدم.یه پسر...یه گربه سیاه با دم کوچولو..چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد.هاله سبز دورم از بین رفت.پسره لبخندی زد.تعظیمی کرد.
پسره:از ملاقات شما بسیار خرسندم پرنس دورگه..من پلگ هستم..خوشبختم.
من:پ...پلگ؟
پلگ:بله پرنس دورگه.پلگ..من محافظ مقدس این معبد مقدس هستم.انرژی من از گردنبندی که الان به گردن شماست به وجود میاد.
گردن بند..حالا میفهمم چرا میدرخشید..
من:خب..میشه بگی اینجا دقیقا چه خبره؟؟
*پایان پارت*
لایک و کامنت کنید:-: