
سلاح 7

اینم پارت ۷))
قبلش توضیحات آخر پارت ۶ رو بخونید))
####
*فردا ساعت ۷ و ۴۵ دقیقه*
از زبان آنا: (این آنا اون آنا سراشپزه نیستا اشتباه نگیرید)
لباسمو پوشیدم و دستی به موهام کشیدم.وقت ملاقات رسیده بود و باید میرفتیم جلوی اون کلاب..کلاب بیبی دال.جایی که اولین بار آدرینو دیدم.
*فلش بک*
بخاطر یچیزی حالم خوب نبود و میخواستم برم کلاب یکم شراب بخورم تا شاید حالم بهتر شه.ولی یهو..
؟؟؟:ولم کن عنتر
؟؟؟:یا عین آدم برمیگردی خونت یا خودم میبرمت.
؟؟؟:عجب آدم رو مخی هستی.
؟؟؟؟:از تو نظر نخواستم.
بله..یه پسر خرزور و دیدم که یه پسر بلوند رو درحالی که دست و پاش بسته بود رو شونش انداخته بود و داشت میومد طرف کلاب.
؟؟؟:دست و پامو حداقل باز کن.
؟؟؟؟:خیر.
منم عین ماست بهشون داشتم نگا میکردم.این دوتا وقتی اومدن جلوی بار بهم نگاه کردن.بعد یه ثانیه حس کردم خیلی ترسناک بهم خیره شدن.مخصوصا اون بلونده..نگاهش جوری بود انگار میخواست سایمو با تیر بزنه.هول شدم و شاتگانمو از زیر لباسم دراوردم و سمتشون نشونه گرفتم.
من:اونجوری نگام نکنین وگرنه میکشمتون.
؟؟؟:هی اون شاتگانه چه قشنگه.
پوکر نگاش کردم.
من:من با این حرفا اسکل نمیشم.
بهشون نزدیک شدم و سر شاتگانو رو پیشونی خرزوره گذاشتم.
من:برید رد کارتون و اونجوری منو نگا نکنید.
پسر بلونده : هی تو از خانواده گربه های خلاف هستی؟
من:چطور فهمیدی؟
پسر بلونده : رو شاتگانت ارم گربه های خلاف هست.اممم بذار فک کنم..انا د کتی؟
تعجب کردم.دیگه واقعا زیادی بود اسمم رو هم بفهمه.فک کنم اینا شجره نامه خانواده گربه های خلاف رو دارن.
(اسم خانوادشون اینه و از رو گربه ست😐🐺)
من:از کجا فهمیدی؟؟
پسر بلونده : اونش به تو ربطی نداره.هی..ما یه نقشه داریم.علاقه داری بیای؟
من:نقشه؟بگو ببینم نقشه چیه.
پسر بلونده : قشه اینه....
من:خوشم اومد.
شاتگانو از رو پیشونی خرزوره برداشتم و گفتم:من هستم.به برادرمم راجب نقشه میگم.
پسر بلونده : عالیه!خب تاریخ....ساعت ۸ بیا همینجا برای استخدام تو تیم.برادرتم بیار.
من:باشه.راستی..اسم تیم چیه؟
پسر بلونده : اسم تیم؟ اسم تیم *پاورفولز* هست.
من:عالیه! خب.فعلا.
*زمان حال*
با یاد اوری اون شب لبخند کوچکی زدم.بالاخره میتونستم به ارزویی که پدر و مادر داشتن برسم. بعد اماده شدن رفتم پیش ویکتور.اونم اماده بود.
من:بریم داداش؟
ویکتور:بریم ابجی.
(آر اف: سلام دوباره دوستان ویکتور از انا دو سال کوچکتره اره)
دستگاه تلپورت و برداشتم.دست ویکتور رو گرفتم و بعد خودمونو جلو کلاب تلپورت کردم.دستگاه تلپورت رو گذاشتم تو جیبم و به اطراف نگاه کردم.رو شاخه درخت کنار کلاب یه نوار ابی رنگ بود.رفتم نوارو برداشتم نگاش کردم.روش نوشته بود:بیاین رو پشت بوم. به ویکتور نگا کردم.
من:ویکتور جاذبه کفشاتو فعال کن باید بریم رو پشت بوم.
نوارو گذاشتم رو درخت و جاذبه کفشامو فعال کردم.ویکتورم جاذبه کفشاشو فعال کرد.کمی رفتیم عقب.بعد دویدیم سمت کلاب و یه پرش بلند کردیم و رو دیوار کلاب فرود اومدیم.بعد شروع کردیم به دویدن و از کلاب بالا رفتن.به پشت بوم که رسیدیم یه دستمون گذاشتیم رو لبه بوم.نیروی تو دستمونو جمع کردیم و بعد پریدیم.تو هوا یه پشتک زدیم و رو پشت بوم فرود اومدیم.
(RF: تونستین دقیق تصور کنین؟خیلی سعی کردم دقیق بشه بتونین تصور کنین)
جاذبه کفشامونو غیرفعال کردیم. به اطراف نگاهی کردم.کسی جز منو داداش نبود.یهو از سایه صدایی اومد.
؟؟؟:مشخصاتتون رو بگین. مشخصات شامل اسم کامل و سن و قدرت هستن.
من:آنا د کت.۲۱ ساله.قدرتی ندارم ولی با شاتگان کار میکنم.
ویکتور:ویکتور د کت.۱۹ ساله.منم قدرتی ندارم ولی دوتا چاقو دارم تو استین مخفی میکنم.و تو کارای رزمی مهارت لازم رو دارم.
؟؟؟:خوبه.شما استخدام شدین.
بعد دوتا امپول که توش یه مایع قرمز رنگ بود از همون سایه اومد بیرون.
؟؟؟:اینارو ب خودتون بزنین.
منو ویکتور نگاهی به هم کردیم.نمیدونم چرا ولی حس خوبی به اون امپول ها داشتم.رفتیم سمتشون.هر کدوم یکیو برداشتیم و زدیم به دستمون.بعد که محتویات داخل امپول رو به دستامون زدیم امپولارو همونجا گذاشتیم رو زمین و رفتیم عقب. از سایه یه پسر مو سبز اومد بیرون.
؟؟؟:خوش اومدید به تیم پاورفولز.من اسی هستم.خوشبختم.اگه میخواین ارباب جوان رو ببینین دنبال من بیاین.
(RF : دوستان ام اسی وقتی خودمونی باشه به آدرین میشه داوش ولی وقتی جدی باشه به آدرین میگه ارباب جوان. آدرین اداره کننده دوم تیمه.اولیم ک گابریله چون نقشه مال گابریله.پس گابریل میشه ارباب بزرگ)
و سمت لبه پشت بوم حرکت کرد.رفت رو لبش وایساد.برگشت سمت ما.
اسی :پایین منتظرم. .. و بعد خودشو پرت کرد پایین.خدا شاهده تا مرض سکته رفتم.دویدم سمت لبه بام و به پایین نگا کردم.اسی سالم بود.اوف..شکر..فک کنم تو این تیم همه جز منو ویکتور عقلشون کمه.رو به ویکتور کردم.
من:ویکتور بیا بریم.
ویکتور بدون هیچ حرفی اومد و زودتر از لبه پرید پایین.اونم سالم موند.انگار ویکتورم عقلش کمه من متوجه نشدم.رو لبه نشستم.جاذبه کفشامو فعال کردم و دیوارو رفتم پایین.جاذبه کفشامو غیرفعال کردم.
ویکتور:ابجی توم میپریدی پایین.
من:من مثل شما دوتا نیستم دیوونه بازی دربیارم بپرم.
اسی:بودن تو تیم پاورفولز یعنی دیوونه بازی محض.باید بهش عادت کنین. یهو ویکتور سرشو گرفت و نشست رو زمین.کنارش رو زمین نشستم و شونشو گرفتم.
من:چیشده ویکتور؟
ویکتور:سرگیجه دارم..
اسکروج:اثر امپوله.این یعنی یه قدرت جدید بهت داره داده میشه یا یکی از قدرتات داره تقویت میشه.
نگاهی به اسی کردم.
من:توم زدی مگه؟
اسی:اره..وقتی امپولو زدم دو روز بیهوش بودم.اثرش تو بدن هرکس متفاوته.بعضیام مثل ایوان اصن اثری نشون نمیدن.
من:اصلا اینی که زدیم چی بود؟
اسی:خون ارباب جوان آدرین .تورو تقویت میکنه.
من:اهان..
ویکتورو نگا کردم.دیدم از دستش داره یخ میزنه بیرون.یخ زد بیرون و مثل یه تیغ تیز و محکم شد.
اسی:کنترل یخ؟عالیه!ارباب جوان حتما بهت یاد میده چجوری کنترلش کنی!!
ویکتور:م..میشه الان بگین چجوری کنترلش کنم؟تو کلاب منو اینجوری ببینن..
اسی:نترس بابا تو کلاب همه خلافکارا جمع شدن بعدش اونا منو میشناسن منو ببینن جرعت نمیکنن بهت گیر بدن.پاشین بریم ارباب جواب منتظره.
پاشدیم پشت سر اسی رفتیم تو کلاب.واقعا هم راست بود..یمشت خلافکار جمع شده بودن و یجوری نگامون میکردن..انگار..انگار ازمون میترسن!!(وقتی ارباب جوان آدرین باشه بایدم بترسن uwu)
اسی رفت سمت بارمن.مام پشت سرش رفتیم.
اس : بهترین شرابتو میخوام.
بارمن به در VIP اشاره کرد و گفت:بهترین شراب اونجاست.
رفتیم سمت همون در.وارد اتاق وی ای پی شدیم.بعد که در بسته شد..احساس کردم داریم میریم پایین.
ویکتور:از شراب خبری نیست؟؟
اسی:اون رمزه.اگه بخواین ارباب جوان آدرینو ببینین باید اینو به بارمن بگین.
ویکتور:اهان..حیف شد.
بعد برگشت به من نگا کرد و با دو جفت چشم که ازشون جمله خفه شو میبارید مواجه شد.بزاقشو قورت داد و یه ور دیگه رو نگا کرد.رسیدیم.در اسانسور باز شد و ما..با یه قصر مواجه شدیم؟این قصره؟تالاره؟چرا اینقد گندس؟
(وقتی فیونا خرپول تیم باشه معلومه خونه ها و پناهگاه ها اندازه قصره•~•)
اسی اینجا خونه ارباب جوان آدرینه.برین تو.من باید برگردم یسری کار دارم.
من:باش..خدافظ.
ویکتور:خدافظ
رفتیم تو خونه.در اسانسور بسته شد و اسی رفت.خودمون دوتا بودیم. نگاه ویکتور کردم.
من:سرگیجه ات بهتر شد؟
ویکتور:اره..
آدرین : ولکام تو مای هوس!!(به خونه من خوش اومدین)
از زبان لوکا :
تو یه دشت سرسبز بودم.یه دشت که فقط چمن بود.هیچ گلی نداشت.هیچ درختی نداشت.هیچ حیوونی اونجا نبود. کمی جلوتر رفتم.بازم فقط چمن بود.انگار تو یه بیابون از جنس چمن گیر افتاده باشم.یهو کل چمن ها قرمز شدن و صدای جیغ از پشت سرم اومد.برگشتم و یه پسربچه کوچولو رو دیدم رو چمن نشسته بود و بدنش..زخمی و خونی بود.رفتم پیشش کنارش نشستم و شونشو گرفتم.
من:چیشده کوچولو؟مامان بابات کجان؟چرا اینجایی؟
سرشو اورد بالا و نگام کرد.چشماش..کامل سیاه بودن.حتی اشکاشم کامل سیاه بودن. این چی بود دیگه؟
یهو دیدم داره یچیزیو میگه.ولی انگار صداش از ته چاه میاد.گوشمو نزدیک لباش کردم که بالاخره شنیدم چی میگه.
اون پسربچه کوچولو : د..داداشی..ن..نجاتم..بده.
چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت.همش..خواب بود؟ این دیگه چه خواب مزخرفی بود؟
هففف. دستی به سر و صورتم کشیدم از تخت بیرون اومدم.لباسامو پوشیدم و رفتم تو باغ قصر.سرمو بردم بالا و به ماه خیره شدم.همیشه خیره شدن به ماه آرامش خاصی رو بهم میداد.
بعد چند دقیقه صدایی رو پشت سرم شنیدم.
کلویی : پرنس لوکا.. پشت سرمو دیدم کلویی بود.
من:کلویی..چیشده؟
کلو:هیچی..فقط..داشتم اینجا قدم میزدم که دیدمتون.
من:اهان.
کلویی اومد کنار من وایساد و به ماه نگاه کرد .
بهش خیره شدم.چقد..زیبا..(یح یح یح من اینارم به هم میرسونم وایسین تماشا کنین😎)
حس کردم هوا خیلی گرم شده..نگاهمو از کلویی گرفتم و به ماه دادم.هوف..از دست این هوا.
(هوا که خوبه😐 نه بچها ؟😂😂🗿)
کلو:جسارتا...خواب بدی دیدین؟
من:چطور فهمیدی؟
کلو : از صورتتون مشخص بود..اگه اشکالی نداره..میخوام بدونم چه خوابی دیدین.
من:خواب یه پسر بچه رو دیدم..یه پسر کوچولوی بلوند. بدنش زخمی و خونی بود.چشماش کامل سیاه بود و با صدایی که از ته چاه میومد ازم خواست نجاتش بدم..حتی اون منو داداش صدا کرد.
کلو : او..اگه..پرنسس مرینت هم این خواب رو ببینن نباید به راحتی از این خواب بگذرین..
من:از کجا میدونی مرینتم ممکنه این خوابو ببینه؟
کلو:پرنسس مربنت خواهر شمان.و اون پسربچه اگه شمارو داداش صدا کرده پس یعنی پرنسس مرینتم خواهرشون هستن..اینجور خوابا همیشه یه پیامی رو میخوان برسونن..به راحتی ازش نگذرین.
من:...ممنون بابت راهنماییت.
کلو : و..وظیفه بود.
از زبان اسپین:
تو اتاقم بودم که ویکتور اومد تو.نگاهش کردم.
(اون ویکتور نه:-:)
من:چیشده؟
ویکتور:دستگاهی که نینو ساخته یسری فرکانس های عجیبی از کلاب بیبی دال دریافت کرده.گفتم بهت فردا شب باید بری اونجارو چک کنی.اگه چیز مشکوکی دیدی حتما بیا بگو.
من:باشه.گفتی کلاب بیبی دال؟
ویکتور:اره.
من:اوکیه. کلاب بیبی دال..عاح..همون کلاب معروفی که همه خلافکارا اونجان..کارم سخت شد.
###
این پارتم تموم شد😐🗿
آقا سر پارتا انگشتام به چوخ رفته و بی حس شده دستم🥲🥴
کامنت و لایک کنید🥲🥴