
سلاح 1

بازم سلام
خب این داستان جدیده البته بگم این داستان کپیه و آخرش موضوع اصلی و منبع رو میگم ..
این داستان تا ۳ فصل رفته ولی من فقط فصل اول رو میذارم اگه راضی باشید بگید فصل ۲ روهم بعدش بذارم ..
البته یه چیز دیگه فصل ۳ نصفه مونده و شاید اگه همشو گذاشتم باقی فصل ۳ رو خودم ادامه بدم .
این داستان رو میراکلسی کردم ولی خارج از فضای پاریس و خود میراکلسه پس تعجب نکنید^^
برید ادامه :::
از زبان نویسنده:
پادشاه کارن آرام و قرار نداشت.بانوی روشنایی،ملکه سافایر در بستر بیماری بود و حالش بشدت افتضاح بود،به قدری که دکترا هم مرگش رو تضمین میکردن.و بدتر از اون این بود که ملکه سافایر حامله بود و همزمان با حاملگی باید با بیماری سخت هم دست و پنجه نرم میکرد.
یه روز پادشاه کارن که از این همه نگرانی خسته شده بود پیش جادوگر "دارن" میره . پادشاه وارد اتاق جادوگر میشه.
جادوگر متعجب از پشت میزش پا میشه و تعظیمی میکنه.
جادوگر دارن:کاری داشتید سرورم؟!
پادشاه کارن:تو درمانی نمیشناسی که حال همسرم رو خوب کنه؟دکترا تا الان هرکاری تونستن کردن ولی حال همسرم یه ذره هم خوب نشده.دارم از نگرانی میمیرم.
جادوگر دارن:...خب..یه گل جادویی بیرون قصر تو جنگل هیولاها هست.میگن اون گل جادویی قدرت درمان هر نوع بیماری ای رو داره.شاید اگه اون گل رو بدیم ملکه سافایر بخورن حالشون خوب بشه..؟!
پادشاه کارن:گل جادویی؟ همون رز جادویی که قدرت شفا بخشی و قدرت نابودی رو داره؟
جادوگر دارن:بله سرورم
پادشاه کارن:من اون رزو دیدم...دارن!!
جادوگر دارن:بله سرورم؟
پادشاه کارن:هرچه سریع تر چند نفرو بردار دنبال اون رز جادویی برو.اون رز جادویی آخرین امیدمه
جادوگر دارن:چشم سرورم ... و بعد پادشاه از اتاق جادوگر بیرون رفت.
دارن یکی از کهنه ترین کتاباشو برداشت و بخش رز جادویی رو آورد.دارن آروم جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کرد:افسانه ها میگن اگه رز جادویی رو یک بانوی باردار بخوره..قدرت رز جادویی وارد رگ های بچه داخل شکم بانو میشه..اگه این افسانه واقعیت داشته باشه..بچه پادشاه میتونه قدرت پادشاهی بر هر دو جهان رو پیدا کنه..
دارن لبخند ریزی زد
دارن:بدنیا که بیاد، خودم تربیتش میکنم
دارن تصمیم داشت اون بچه داخل شکم سافایر رو تبدیل به پادشاه هردو دنیای روشنایی و تاریکی بکنه.
بعد از اون دارن با برداشتن چند سرباز به سمت جنگل هیولاها راه افتاد..
دارن هرطور بود باید اون رز جادویی رو پیدا میکرد.
*چند ساعت بعد*
از زبان پادشاه کارن:
دارم از نگرانی میمیرم..این دارن چرا نمیاد پس.. نگران به سمت اتاق ملکه رفتم.وارد اتاق شدم و ملکه رو دیدم که رو تخت خواب بود..از رنگ صورتش معلوم بود حالش خوب نیست. اروم کنار ملکه رو تخت نشستم.دست ملکه رو گرفتم و کمی نوازشش کردم ، یکم دیگه تحمل کن ملکه من،قول میدم خوب بشی .. لبخند غمگینی زدم دستمو رو شکم ملکه کشیدم..سرمو رو شکم ملکه گذاشتم و به صدای ضربان قلب بچمون گوش دادم.(پ.ن:دوستان کارن قدرت شنوایی بالایی داره برای همین میتونه ضربان قلب بچه رو بشنوه) به جرعت میتونستم بگم صدای قلبش آرامش بخش ترین صدای دنیا بود.
دستی رو رو موهام حس کردم،سرمو بالا اوردم دیدم ملکه بیداره.
من:ملکه من!!
سافایر:کارن..دکترا میگن امیدی به بدنیا اومدن بچه نیست
حرفش کمی ناراحتم کرد.دروغ چرا..راستش منم کمی ناامید بودم.مریضی ملکه سخت تر از اونی بود که بتونه بچه رو بدنیا بیاره.
لبخندی زدم دست ملکه رو گرفتم و نوازش کردم. من:من امید دارم بچه بدنیا میاد..بچه منه هاا!!دست کمش نگیر!!
ملکه خنده ریزی کرد.
سافایر:البته که دست کمش نمیگیرم..مثل خودته.خیلی شیطونه.
و همون لحظه بود که یه سرباز اومد تو.
سرباز:ببخشید یه حرف مهم داشتم
من:بگو
سرباز:جادوگر دارن اومدن
من:بگو که رز جادویی هم اوردن..
سرباز:بله رز جادویی هم آوردن
با شنیدن این حرف احساس کردم تو قلبم یه پروانه داره بال میزنه.لبخند پررنگی زدم نگاه سرباز کردم.
من:بخاطر این خبر خوبت دو درجه ارتقات میدم.
سرباز که به نظر میمومد خوشحال شده باشه
تعظیمی کرد و گفت:بسیار متشکرم سرورم.
و بعد از اتاق رفت بیرون. .. نگاه ملکه کردم و گفتم:امید اومد
خب امیدوارم لذت برده باشید^^ کامنت و لایک یادتون نره^^ راستی شخصیت های میراکلس بعدا میان^^ ولی اون بچه یکی از شخصیتاست پس حدس بزنید کیه؟^^ بای