The Last Detective Part6 (E)
آخرین کاراگاه : پارت ۶
های بیبیزززززززز
اینم پارت 5 که سریعتر نوشتمش ... کم میذارم از این به بعد و فقط به شرط کامنت ادامشو میذارم 😃
برو ادامه داستان
بالاخره بعد 5 دقیقه که برام مثل 1 سال گذشت به ایستگاه پلیس رسیدم. میدونستم که آلما اینجا نیست ولی حسم بهم میگفت میتونم یه سر نخی پیدا کنم. با عجله رفتم تو که دو قدم برنداشته بودم که خوردم به یکی و کل برگه ها همراه با من پخش زمین شدن. از جام بلند شدم و سرمو بالا گرفتم. بازرس ادلر به زحمت خودشو بلند کرد و نگاهی به سرتاپام انداخت. پوفی کشیدم و چشامو تو کاسه چرخوندم. فاتحم خوندس. همینطور که برگه هارو جمع میکرد گفت
-: به به کاراگاه دیوونه. نکنه یه وقت بیای یکم پرونده هاتو مرتب کنی و رو دوش من ......
همینطور داشتم به چرت و پرتاش گوش میدادم و سرم پایین بود که با یادآوری آلما شوکی به بدنم وارد شد و تنها چیزی که فهمیدم این بود که ادلر رو کنار زدم و دویدیم سمت آزمایشگاه.
درو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. چند لحظه بعد در باز و بسته شد که میدونستم جرجه پس برنگشتم نگاه کنم.
-: چیزی پیدا کردی؟
-: فعلا نه
چشام فقط دنبال یه سرنخ کوچیک بود که یه دفعه وایساد. کنار دیوار آزمایشگاه ردی از یه متن که با اسپری رنگ نوشته شده بود دیدیده میشد. نزدیک تر رفتم و انگشتم رو رنگ کشیدم. ذره بینم رو درآوردم و نزدیک متن کردم. خیلی کمرنگ نشده بود که همینم نشون میداد تازه نوشته شده. خطشو نمیتونستم بخونم. حتی شک داشتم زبون آدمیزاد باشه!
-: جرج یه لحظه بیا
صدای نزدیک شدن قدمایی رو شنیدم ولی بعدش دوباره آزمایشگاه تو سکوت مطلق فرو رفت. شک کردم. برگشتم غر بزنم که دستمالی جلو بینیم قرار گرفت. این حمله ها زیادی برام تکراری بودم پس نفسم رو حبس کردم. دستشو گرفتم و چرخیدم جوری که واضح صدای شکستن استخوناشو شنیدم. دادی کشید که ولش کردم و چند قدم عقب رفتم. تا خواستم اسحله رو از جیبم بکشم بیرون سرم گیج رفت و افتادم زمین. لعنتی! دارو بیهوشی رو با اولین نفسم وارد بدنم کرده بودم و کار از کار گذشته بود. هرچی بیشتر میگذشت دنیا برام تار و تاریک تر میشد. لحظه آخر چشام فقط دو نفر با نقاب سیاه رو دید که سمتم میومدن و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم.............
داستان قراره هیجان انگیزناک بشه 😃🤌🏻
چه نقشه های شومی که برای مرینت نکشیدم 😔
کامنت و لایک یادت نرههههههههه وگرنه نمیذارم بعدیو
لاو یووووووووووو