دکتر زندگی

R.m R.m R.m · 1402/01/11 13:37 · خواندن 2 دقیقه

به نظرتون این رمان رو ادامه بدم ؟ اخه هیچ ایده ای براش ندارم و دارم یه رمان دیگه رو مینویسم 

۱۱
مرینت 
داشتم گریه میکردم که متوجه شدم گوشیم زنگ میخوره 
برش داشتم ادرین داشت زنگ میزد
من : الو 
ادرین : صدات چرا اینطوریه ؟ چیزی شده ؟
من با گریه گفتم : مامانم اجازه نمیده باهات دوست باشم 
ادرین : اینکه گریه نداره بدون اینکه کسی بفهمه باهم دوستیم 
اشکامو پاک کردم و گفتم : راست میگیا 
ادرین : من یه خبر بدی برات دارم 
من : چی شده ؟
ادرین : ما داریم میریگ خارج کشور 
من : چی ؟!
ادرین : بابام تصمیم گرفته خارج کشور زندگی کنیم 
من : تو هم میری ؟!
ادرین : من با پدر و مادرم زندگی میکنم کارای منو هم انقال داده خارج کشور
من : پس دیگه نمیتونیم همو ببینیم ؟
ادرین : (از اونجایی که واتساپ و اینستا قطع شده و هر لحظه ای که بخای پروکسی وصل نمیشه ) روبیکا داری ؟
من : اره چطور ؟
ادرین : پس اونجا هر وقت خواستی تو هر موقعیتی بهم پیام بده هر وقت که تنها بودی زنگ بزن
من : باشه اینم خوبه 
ادرین : دیگه قصه نخوریا 
من : باش
چند لحظه ای سکوت کردیم 
من : کی میرید ؟
ادرین : دو روز دیگه 
من : پس میتونیم فردا باهم بریم بیرون ؟
ادرین : باشه 
در اتاق باز شد سری گوشی رو قطع کردم و گذاشتم زمین 
مامان وارد اتاق شد و بعد چند دقیقه گوشی زنگ خورد 
از گوشه چشمی بهش نگاه کردم ادرین بود
مامان : این پسره چرا داره زنگ میزنه ؟!
من : باهم دعوا کردیم و بعدش گوشی رو روش قطع کردم بخاطر همون زنگ میزنه 
مامان : جواب بده 
برداستم و جواب دادم 
ادرین : چرا گوشی ....
من : مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن !!
ادرین : هان !
من : یکم پیش همه چیز تموم شد 
ادرین : کسی پیشته ؟ 
من : اره
مامان : بزار روی بلند گو 
زدم روی بلند گو 
ادرین : میخواستم بگم فقط تو نیستی که میخوای تموم بشه منم ازت منتفرم!
من : گمشو دیگه هم بهم زنگ نزن !
ادرین : تو هم بهم زنگ نزن !
گوشی رو زمین گذاشتم و گفتم : میخوام تنها باشم 
مامان از اتاق بیرون رفت و سری گوشی رو برداشتم 
من : الو 
ادرین : تنها شدی ؟
من : اره 
ادرین : خوب گفتم ؟
خندیدم و گفتم : عالی بود