وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

ادیت رایگان ساخت خودم

ادیت رایگان ساخت خودم

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1403/04/03 19:11 ·

چند تا ادیت رایگان ساختم برای شما امیدورام خوشتون بیاد💕

 

لینک تصویر اول: 

https://uploadkon.ir/uploads/716023_24InShot-۲۰۲۴۰۶۲۳-۱۸۳۳۲۳۰۰۳.jpg

 

لینک تصویر دوم:

https://uploadkon.ir/uploads/a7dd23_24InShot-۲۰۲۴۰۶۱۴-۰۰۳۰۰۵۶۸۴.jpg

 

راستی ی نوع ادیت دیگه هم دارم اگه می خواید پست کنم لایک ها رو تا ۱۰ برسونید😘💕

🦋 ... فکت از لوکا ...🪼

🦋 ... فکت از لوکا ...🪼

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1403/04/03 17:51 ·

 

۱_ با جولیکا دوقلو هست 🥀🌱

 

۲_ به بادوم حساسیت داره 🥥🪴

 

۳_ احتمالا با زویی یا کلویی شیپ بشن🐝🦋

 

۴_ هویت لیدی باگ و کت نوار رو میدونه🐞🐾

 

۵_ لوکا از جولیکا دو دقیقه بزرگ تر است🦢⚘️

 

۶_ از 6 سالگی شروع به یاد گرفتن و زدن گیتار کرده🎸🎵

 

۷_ ویولون زدن رو هم بلده👑🚬

 

۸_ در اسکیت روی یخ و حرکات نمایشی حرفه ایی 👄👁

 

۹_دو سال جهشی خونده و یه مدرسه تیزهوشان میره یعنی با خواهرش به یه مدرسه نمیرن💖💙

 

۱۰_ درون گرا هست💜👣

 

۱۱_به گوشی و فضای مجازی علاقه نداره📵🪵

رمان خیانت پارت ۲

رمان خیانت پارت ۲

Yalda Yalda Yalda · 1403/04/03 16:20 ·

مرینت آرام روی کاشی های سفید که روی آنها نقش و نگار های طلایی رنگ داشت قدم می گذاشت و اندکی با اتاق مدیریت فاصله داشت، او آرام به سمت در می رود و انگشتان خود را مشت می کند و «تقی» به در می زند. 

آن چنان فاصله ی بین صدای تق نبود که صدایی از پشت در نجوا می کند : «بیا تو». مرینت بلافاصله دستش را روی دستگیره سرد طلایی میگذارد و در را به سمت داخل هل می دهد. مرینت با دیدن مدیر شرکت سرش را به پایین می دوزد که صدایی بلند می شود : «تو باید همون دختری باشی که هفته ی پیش اومده بودی برای استخدام شدن؟ درسته؟» مرینت گوشی از لبش را می گزد و بعد از کمی مکث، می گوید : «بله درسته، دیروز اومدم که برادرتون بهم فرم پذیرش رو داد» مردی که مقابل مرینت قرار داشت سرش را به نشانه ی تائید نشان می دهد و می گوید : «حله، باهام بیا» و بعد از روی صندلی بلند می شود و به سمت در می رود، مرینت بی اتلاف وقت او را دنبال می کند و قدم به قدم با او همراه می شود 

_________________________________________________

مرد جلوی میز سفید رنگی با نوشته ای طلایی رنگ به اسم «agrest » می ایستد و رو به مرینت می کند و می گوید : «اینجا میزته، از حالا به بعد تمام فیش های خرید رو از کارکنان ها میگیری و آخر هر هفته به من گزارش میدی، اگه هم تماسی داشتی که با من کار داشت، به تلفن اتاقم وصل می کنی؟» مرینت سرش را به سمت بالا می آورد که «چشمی» بگوید ولی محو چشمان سبز رنگ مرد می شود، چشمان او زنده کننده ی جنگل هایی با بوی سرو و شاه بلوط است، آنقدری چشمان او درخشان بود که انگار زمرد هایی در پشت چشمان او پنهان شده بودند، که صدایی او را به وجه می آورد : «چیزی شده؟» ، مرینت دست از تماشای چشمان مرد بر می دارد و نجوا می کند : «نه، همه چی خوبه» که مرد می گوید : «فهمیدی باید چیکار کنی دیگه؟» مرینت سری تکان می دهد و می گوید : «بله!» مرد نفسی بیرون می دهد و به سمت اتاق می رود. 

مرینت تا به حال چشمانی آنقدر رمز و آلود ندیده بود و چشمان مرد برای او مانند یک اسرار بود.