خبر بد
سلام عزیزان باز منم امدم خبر بد بدم 🙄
چتر بسته (p1)
بی وقفه بریم سراغ پارت 1
Part 1
:Merinette
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم، به طرف دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم و بعد پایین رفتم رو یه صندلی میز ناهارخوری نشستم.
مامانم روم بهم کرد و گفت :
+بیدار شدی؟ چی میخوری؟
-خامه مربا، یه لیوان شیر
+باشه.
شروع کردم به خوردن صبحونه و آره شیر رو خوردم و رفتم که
مامانم گفت :
+مرینت، امروز با آلیا قرار داری؟
-نه، چطور؟
+امروز یکی از مشتری ها میخواد بیاد یه کیک ببره که تزیینش مونده، میتونی کمک کنی؟
-باشه
رفتم مسواک زدم و لباس هامو و عوض کردم و کیف رو برداشتم و خداحافظی کردم و رفتم به سمت دانشگاه.
:Adrien ذوق زیادی تو دلم داشتم، بلاخره بعد از 6 سال میتونستم دوستام و خانواده ام رو ببینم
پدرم رو بهم کرد و گفت :
+برو سوار هواپیما (شخصی هستش) سوار شو، منم میام
-چشم
رفتم و سوار شدم و 10 دقیقه بعد هم بابام سوار شد.
وسط های پرواز بود که پدرم بهم گفت :
+آدرین دلیل برگشت ما برای تولد 19 سالگی خواهرت هست، ازت میخوام امروز رو انقدر سرد نباشی، باشه پسرم
نفسم رو بیرون دادم و گفتم : -باشه
این داستان ادامه دارد....
اگه لایک ها به 8 برسه پارت بعد رو همین امروز میایم
کامنت یادتون نره.
نجات زمین : قمار P2
زنگ یتیمخانه به صدا در آمد و داخل بلندگو اعلام کردن صبح شده همه بیدار بشین.
به یک دقیقه نکشید که بچه ها همه جا رو بهم ریختن و جنگ بالشت می کردن.
ماریوس بالای سر الکس میره و اون رو بیدار میکنه.
الکس:باز چخبرته کله صبح.
ماریوس:اینجا شلوغه بیا بیرون تا بهت بگم.
بعد دوتایی رفتن بیرون.
الکس:خب حالا بگو چکارم داشتی.
ماریوس:امروز روز تعطیله و مامان تا ظهر میره برای خرید تغذیه و بعد سر گرم خیراست
من می خوام که از یتیمخانه برم بیرون .
الکس:خیلی خوبه منم باهات میام خیلی وقته بیرون یتیمخانه نرفتم اما چطور گم نشیم?
ماریوس:برای همینم دارم تو رو می برم تو داخل این کارا واردی.
الکس:آره اما برای داشتن نقشه شهر به موبایلم نیاز دارم که مامان بردتش.
ماریوس دستاش رو داخل جیبش میبره و گوی الکس رو در میاره.
الکس:چطوری اوردیش در که قفله.
ماریوس:دیشب که داخل اتاق پرونده ها بودم بر داشتم.
الکس:خوبه حالا کجا میریم?
ماریوس:همون موقع با موبایلت ازش عکس گرفتم.
الکس به موبایلش نگاه میکنه و با تعجب میگه:اینکه پرونده ماری من نیستم.
ماریوس جلوش رو میگیره و میگه:مگه دوست نداشتی بری بیرون?
الکس:ماری رو خانواده اشرافی ترون بردن می دونی اگه بفهمن که رد خونه مخفیشون رو زدم چه بلایی سرم میاد?(خانواده ترون یکی از مسعولان دولت که دارای ثروت بسیار زیادی است اما به دلیل اینکه بچه دار نمیشدن یک بچه رو به فرزند خواندگی قبول کردن.)
ماریوس:اگر دیدی داره خطرناک میشه دیگه ادامه نده.
الکس باشه اما اگه داخل شبکه به عنوان مزاحم شناخته بشم و نتونم ردم رو گم کنم همه این کارا کار تو بوده.
ماریوس:باشه.
الکس خیلی خب بریم صبحانه بخوربم بعد که مامان رفت ما هم می پیچونیم.
ماریوس:بریم. بعد از 1 ساعت که مامان رفت الکس و ماریوس از یتیمخانه داستن می رفتن بیرون که توکا اونا رو دید.
توکا:کجا میرید وقتی مامان بیاد بهش میگم.
ماریوس که نمی دونست چکار کنه توکا رو بزور با خودشون برد سر جاده که رسیدن تتوکا رو ول کرد و به الکس گفت وقتی که داشتن از یتیم خونه میرفتن رو از رو از دوربینا حذف بکنه.
توکا که چاره ای نداشت به ماریوس و الکس چسبیده بود و با اونا میرفت ییکم ککه جلوتر رفتنرفتن توکا گفت:بیاین برگردیم نگاه بکنین مردم چطور بهمون نگاه می کنن.
ماریوس:درسته حتما شیفته زیبایی من شدن.
الکس:ببه احتمال زیاد عاشق قیافه من شدن آخه تو که چیزی نداری که شیفتت ببشن.
توکا:نه احمقا اونا به لباسایی که اندازمون نیست تعجب کردن.
الکس و ماریوس مأیوس شدن و به توکا گفتن می مردی نگی.
الکس:ناراحت نباش انداختم داخل یه راه دیگه که کمتر دیده بشیم.
همینطوری که به راهشون ادامه می دادن یه نفر به اونا گفت:دنبال پول زیادی با یه برد داخل مسابقه می تونی پول خوبی به جیب بزنی فقط بیا داخل.
ماریوس وقتی این رو نید به فکرش رسید که نباید دست خالی برم دیدن خانواده ای به پولداری مثل ترون و الکس و توکا رم با خودش برد داخل وقتی رفتن داخل با کلی آدم مست و خلاف رو برو شدن سر و صدای زیادی داخل سالن بود به اطراف خودشون نگاه کردن که یه نفر اونا رو صدا زد و گفت که دوست ندارین شرت ببندیم?اگر ما ببرین 8000تا بهتون میدم اما اگر ببازم 500 تا می گیرم الکس که این رو نید سریع نشست و از ماریوس پرسید که چقدر پول داره اونا روی هم 3000 تا داشتن با خوشحالی بازی رو قبول کردن اما توکا خیلی ترسیده بود از جاش حرکت نمی کرد ماریوس که می دونست چشه اون رو برد یه جای خلوت و امن جلوی چشم که حواسش بهش باشه وقتی برگشت الکس ازش پرسید:چرا اینطوری شده?
ماریوس:توکا وقتی که به دنیا اومد مادرش اون رو از پدرش مخفی کرد پدر اون یه قمارباز بود که تموم زندگیش رو پای قمار باخته بود و تموم روز یا در حال قمار بود یا مست میکرد و خیلی وقتا 8 ماه به خانوادش سر نمیزد و کلا از دنیا پرت بود برای همین اصلا از وجود توکا خبر نداشت و حتی براش مهم نبود که که خانوادش داخل کجا زندگی می کردن.توکا وقتی سنش به 4 رسید هنوز یکبار هم باباش رو ندیده بود و وقتی بچه های دیگه رو میدید که با پدرشون چقدر خوب و خوشحال هستن همیشه به اونا حسادت می کرد برای همین وقتی که یه بار باباش اومده پیش مادرش اون سریع سمت باباش رفت و اون رو بابا صدا زد اما وقتی اون رو دید گفت که این دیگه کیه مادر توکا خیلی ترسیده بود اون به پدر توکا التماس می کرد که با اون کاری نداشته باشه
اما پدر توکا با بی رحمی اون رو کتک زد توکا نمی دونست چکار بکنه اون یه گوشه نشسته بود و فقط گریه میکرد بعد که مادر توکا ار شدت درد بیهوش شد پدرش اومد و اون رو بزور برد و در یازار سیاه به فروشندگان اعضای بدن فروخت و بدون اینکه براش مهم باشه رفت تا با اون پول قمار بکنه.توکا خیلی ترسیده بود اون رو بردن تا اعضای بدنش که به درد می خورد رو در بیارن اون رو روی یه تخت گذاشتن و بی هوشش کردن.یه کلیه اون رو در اورده بودن که پلیس جای اونا رو پیدا کرد و اونا رو دستگیر کرد وقتی توکا به بیمارستان بردن اون خون زیادی ازش رفته بود با این حال دکتری بدون پول قبول نکرد اون رو درمان کنه و فقط از خون ریزی بیشتر اون جلو گیری کردن تا اینکه یه دکتر عمل اون رو قبول کرد و تا 1 سال داخل کما بود اون وقتی به هوش اومد فقط اون خاطرات داخل ذهنش بود برای همین خیلی وقتا دچار لکنت زبان میشه و از جمعیت ترس زیادی داره.
بعد مردی که اونا رو به بازی دعوت کرد گفت: قانون بازی خیلی ساده هست شما این تاس رو میندازه اگر برد اومد شما برنده دین اما اگر نیاد من بردم.
تاسی که دست اون مرد بود خیلی عجیب بود 16 وجه داست که 5 تا از اونا برد بود و 1 تا باخت ماریوس قبول کرد و تاس رو انداخت برد اومد. ماربوی و مارکوس خیلی خوشحال شدن و سریع از مرد پرسیدن که بازم بازی میکنه و دوباره شروع به بازی کردن دوباره ناس انداخت اما برد نیومد 5 بار دیگه این کار رو انجام داد اما موفق نشد.
الکس:هی اینطوری همه پولمون رو می بازیم بده من امتحان کنم الکس هم دوبار اناخت اما نتونست.
دو نفر با فاصله کمی با ماریوس وایاده بودن ماربوس حرف های اونا رو گوش داد:من شنیدم که این سوارکار 100 مسابقه پشت سر همه بدون باخت داره میبره من می دونم که اون حتما میبره.
ماریوس نگاه به شماره ای که داخل دیت اون بود انداخت شماره 6 اون خیلی سریع به اون مرد گفت:من می خوام سر سوارکارژ شرط ببندم قبول می کنی?
مرد قمار باز:من مشکلی ندارم اما شما که پولی ندارین.
ماریوس:چی بعد یه نگاه عصبانی به الکس کرد و گفت:همه پول رو باختی?
الکس به سقف نگاه کرد و جواب داد:آره
ماریوس تیشرتش رو در اورد و تیشرت الکس رو هم به زور در اورد و گذاشت روی میز و گفت:اشکالی نداره ما روی لباسمون شرط ببندیم?
مرد:نه و بعد روی شماره ای که می خواستن شرط بستن.
الکس:حالا واقعا 6 میبره اگه ببازیم بدبختیما.
ماریوس:آره بابا خودم شنیدم که می گفتن 100 بازی بدون باخت پشت سر هم برده.
الکس:آفرین انتخابت عالی بود.
مسابقه شروع شد تلویزیون:همه با سرعت
شروع می کنن شماره 8 از همه جلوتره و و 3 و 2 هم در تعقب اوننن به همین سرعت 1 دور رو میزنن حالا فقط دو دور دیگه مونده 8 و 2 و 3 از بقیه جلوترن و 9 داره بهشون نزدیک میشه دور 2 رو هم زدن حالا دور آخره همه هر چیزی که در توانشونه رو می زارن 8 از بقیه فاصله میگیره فقط یکم دیگه مونده 9 از پشت نزدیک میشه و 2 و 3 رو جا میزاره حالا با 8 شونه به شونه دارن جلو میرن 9 جلو میزنه و برنده میشه.
الکس:چی مگه نگفتی 100 تا برد داره پس چی شد نکنه اشتباه خوندی بیا 6 آخر شد.
ماریوس:خفه شو رو اون نوشته بود 6.
الکس:یه لحظه صبر کن بر عکس 6 میشه 9 آره اونا زده بودن 9 تو زدی 6.
ماریوس:داخل سرش کوبید و با عصبانیت برگشت و به مرد گفت:اینبار سر شلوار رط می بندم.
مرد:چی!ول کن بابا تیشرتتون رو ببرین فقط دیگه ریختتونم نبینم لابد بعدش شرطتونم شرت می بندین سریع برین.
الکس:سریع تا نزرش عوض نشده تتیشرتت رو بردار بریم و سریع جمع کردن و رفتن پیش توکا و بردنش.
الکس:خب بریم حالا سراق ماری?فقط بدون که اگر بعد از این همه سال ببینتت براش بدتره ماریوس کمی فکر کرد یاد گذته افتاد.چند سال قبل
ماریوس از پله ها پایین داشت میرفت که ماری رو در حال گریه دید سریع رفت پیشش ماری چی شده?
ماری:خواب دیدم که من و از پی تو می برن
(ماری یه بچه خاصه که خواب های اون تبدیل به واقعیت میشه)
ماریوس:گریه نکنمن اینجا هستم برو صورتت رو بشور الان یه خانواده جدید میاد.
ماری دیگه گریه نکرد و رفت و صورتش رو شست.
داخل بلندگو گفتن همه بچه ها داخل راهرو جمع بشین خانواده جدید اومد.
اونا از ماشین پیاده شدن و وارد اتاق مدیریت شدن و سلام احوال پرسی گرمی رو انجام دادن.
ادن ترون:ما برای بردن اون بچه خاص اومدیم.
با اینکه همه می دونستن که ترون برای منافع خودس و استفاده از خواب ماری برای تجارت و سیاست ماری رو به فرزند خواندگی میگیره اما کسی جرأت نمی کرد جلوی اون سرش رو بلند کنه چه برسه به اینکه به اون این رو بگه.
مامان:شما می تونید ماری رو برای دورهی آزمایشی ببرین. بعد از گذشت چند روز اونا برای بردن ماذی اومدن اما برای وابستگی زیاد اون به برادرش ماریوس بردن ماری رو عقب انداختن همون شب مامان ماریوس رو پیش خودش برد تا با اون حرف بزنه.
مامان:ماریوس می دونم که تو ماری رو خیلی دوست داری و نمی تونی از اون دل بکنی اما ماری اگر با اونا بره زندگی بهتری داره می تونه خوشحال زندگی کنه. ماریوس گریه میکرد و می گفت:من خودم می تونم از ماری مراقبت کنم.
مامان:می دونی انسان ها موجودات قدرتمندی هستن چون قدرت تغییر رو دارن. می دونی چه افرای این قدرت رو دارن?افرادی که حاظرن چیزی رو بدن. تو هم اگر به ماری بگی که بره درسته که دیگه نمی بینیش اما باعث تغییر بزرگی داخل زندگی اون میشی.
ماریوس گریه می کرد و گفت:نمیشه کخ هر دو ما رو ببرن?
مامان:نه اونا فقط ماری رو می خوان.
تو به ماری میگی که با اونا بره?
ماریوس: اونا می تونن که ماری رو خوشحال بکنن.
مامان:البته.و بعد اتاق رو ترک کرد تا ماریوس فکر بکنه.
فدای اون روز ماریوس ماری رو به یه گوشه خلوت برد و اونو اذیت کرد.
ماری:نه داداش این کار رو نکن.
ماریوس:من از تو بدم میاد تو باید از اینجا بری من بدون تو خوشحال ترم.
و بعد ماری رو ول کرد و رفت توی تختش و گریه می کرد.
بعد از ظهر اون روز دوباره برای بردن ماری اومدن ماری هنوزم دوست نداشت از پیش ماریوس بره اما ماریوس به اون گفت:تو باید بری من بدون تو شادترم. برای همین رفت وقتی که رفت ماریوس پشت سر اوت داخل حیاط نشسته بود و گریه می کرد.
ترون:ماری ناراحتی که پیش داداشت رفتی?
ماری:من ناراحتم اما بارم خوشحالم چون اون بدون بازم شاده اون قول داد.
زمان حال
ماریوس:دیگه لازم نیست بریم بیاین برگردیم. و برگشتن به یتیمخانه. K.A.M
ممنون که این پارت رو خوندین,😘😘
پارتی خانوادگی P11
سلامی دوباره خدمت دوستان عزیز. امدیم با پارت 3 و از این به بعد ورژن داستان تغییر میکنه یعنی اینکه یا ترسناکه یا عاشقانه یاخنده دار خلاصه. اها دمتون گرم شما واقعا بهترین رفیقین. مرسی بابت تبریک تولد😘❤. حالا یه تشکر هم از همه اونایی که به من یاد دادن دوست ها هوای همو دارن مث کسانی که دیروز به من تبریک گفتن و بازم دستتون درد نکنه. و خب وقت تلفی نکنیم و بریم سراغ داستان:
FINISH PART 11😇👇🏻
{باران سرنوشت}
های کیوتا من نازیکو هستم و این اولین داستان منه بزن ادامه
عکس کاور درست شد😎😎😎
توجه!!!این عکس کاور اصلی نیست ولی ممکنه استفاده بشه در داشتان
عشق جهنم
نظرسنجیه . و یه انالیز . برو ادامه کسی که خونده باشه باده.