وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

شما هم بیان پیشمون 🌷🖋️

شما هم بیان پیشمون 🌷🖋️

𝖒𝖆𝖍𝖘𝖆 🌜 𝖒𝖆𝖍𝖘𝖆 🌜 𝖒𝖆𝖍𝖘𝖆 🌜 · 1402/02/23 17:35 ·

هلووو، بچه ها کلی بازدید کننده گشنگ داریم 😍🥳

خوب از اونجایی که گفتمان من رو ترکوندین که چه وبتون خوبه و اینا و چجوری ساختی، اومدم یادتون بدم ☘️❤️

ببینین ساختن وبلاگ مثل اینجا خیلی راحته کافیه تو گوگل سرچ کنین بلاگیکس، بعدش برین تو سایتش، بزنین روی دکمه ثبت نام و بعدشم وبلاگتون رو با آدرس دلخواهتون بسازین ✨

اگر هم میخواین اینجا نویسنده بشین اول قوانین نویسندگان که تو پست ثابت نوشتیم رو بخونین و بعدش دکمه نویسنده شدن که تو پست ثابت هست رو بزنین که آموزششو بهتون نشون بده 💝

راستی یادتون نره حتما دکمه بالای وب (علامت آدمک و +) رو بزنین و مارو دنبال کنین 🌞

لاو یو همگی براتون کلی پست و داستانای قشنگ قرار بذاریم 💋🌟

جنجالی پارت اول

جنجالی پارت اول

Faezeh Faezeh Faezeh · 1402/02/23 12:41 ·

به درو دیوار نگاه می کردم یک پسر با موهای طلایی چشم های سبز ز صورت سفید و گرد وارد شد توجهی نکردم فکر کردم شاید اونم به خاطر استخدام اومده اهااااا خودمو معرفی نکردم من مرینتم اسم پدرم نامه و مادرمم دار فانی را وداع گفته پدرم مدیر یک کارخانه شیرینی پزی و منم تک فرزندم اومدم معماری خوندم و الان برای استخدام اومدم راستی من میتونم طرف رو بخونم عجیب ولی خیلی جاها به درد میخوره مثلا الان تو همون پسره : مدیر بودن سخته ها باید اول صبح از خواب دل بکنی 

اااا این مدیر منشی هم که نیست گفتم: شما آقای اگرست هستید. گفت :بله .... گفتم :من برای استخدام اومدم‌‍ گفت :بله دنبالم بیاید 

دنبالش راه افتادم رسیدیم به دفترش فرم رو داد بم در کردم اسم مارینت  ..فامیلی دوپن چنگ ....سن ۲۱ ذهنش :چجوری تو ۲۱ سالگی معماری خونده؟

من بی اختیار گفتم سه سال جهشی خوندم

ذهنش: چرا تعجب می کنی خودت چهار سال جهشی خوندیم الان ۲۲ سالته. گفت : میتونم طرح هاتون رو ببینم گفتم : بله حتما طرح هامو از تو کیفم در آوردم ودادم  دستش برخلاف ذهنش که میگفت عالیه گفت خوبه

بعد از کارهای استخدام و فرد کلاس زبان آلمانی و بعد از ساعت ۶ بعد از ظهر بود .

بابا هنوز نیومده بود میتونستم ناهار و صبحانه رو همونجا میخوره. بهش زنگ زدم: سلام بابایی خوبی؟

بابا: سلام عزیزم 

من : آره میخواستم با الیا برم بیرون .

بابا : باشه مواظب خودت باش

قطع کردن و رسولان حوصله خداحافظی را از پشت تلفن هم از هم انتظار خداحافظی پشت تلفن رو نداشت

به الیا زنگ زدم:سلام خوبی

الیا :سلام خوبم 

من :حوصلم سررفته میای بریم رستوران

الیا