اخبار
ببخشید وقت امتحاناعه . اومدم چند تا خبر میراکلس بگم
برو ادامه مطلب
ببخشید وقت امتحاناعه . اومدم چند تا خبر میراکلس بگم
برو ادامه مطلب
خلاصه: آدرین از لیدی باگ خوشش نمیاد و مرینت از آدرین. و هر دو در دبیرستان دیوانه ها زندگی میکنند. آیا مرینت میتواند به کت نوار گربه مورد علاقه و خل و چل خود برسد؟
ولی اگه واقعا جای ادرین و مرینت عوض می شد خیلی کاپل کیوتی می شدن 🥲
هلووو، بچه ها کلی بازدید کننده گشنگ داریم 😍🥳
خوب از اونجایی که گفتمان من رو ترکوندین که چه وبتون خوبه و اینا و چجوری ساختی، اومدم یادتون بدم ☘️❤️
ببینین ساختن وبلاگ مثل اینجا خیلی راحته کافیه تو گوگل سرچ کنین بلاگیکس، بعدش برین تو سایتش، بزنین روی دکمه ثبت نام و بعدشم وبلاگتون رو با آدرس دلخواهتون بسازین ✨
اگر هم میخواین اینجا نویسنده بشین اول قوانین نویسندگان که تو پست ثابت نوشتیم رو بخونین و بعدش دکمه نویسنده شدن که تو پست ثابت هست رو بزنین که آموزششو بهتون نشون بده 💝
راستی یادتون نره حتما دکمه بالای وب (علامت آدمک و +) رو بزنین و مارو دنبال کنین 🌞
لاو یو همگی براتون کلی پست و داستانای قشنگ قرار بذاریم 💋🌟
امروز اخرین امتحانمو دادم 💃💃
ولی اصلا جای خوشحالی نیست چون از اول خرداد دوباره باید امحان بدم 😐
به درو دیوار نگاه می کردم یک پسر با موهای طلایی چشم های سبز ز صورت سفید و گرد وارد شد توجهی نکردم فکر کردم شاید اونم به خاطر استخدام اومده اهااااا خودمو معرفی نکردم من مرینتم اسم پدرم نامه و مادرمم دار فانی را وداع گفته پدرم مدیر یک کارخانه شیرینی پزی و منم تک فرزندم اومدم معماری خوندم و الان برای استخدام اومدم راستی من میتونم طرف رو بخونم عجیب ولی خیلی جاها به درد میخوره مثلا الان تو همون پسره : مدیر بودن سخته ها باید اول صبح از خواب دل بکنی
اااا این مدیر منشی هم که نیست گفتم: شما آقای اگرست هستید. گفت :بله .... گفتم :من برای استخدام اومدم گفت :بله دنبالم بیاید
دنبالش راه افتادم رسیدیم به دفترش فرم رو داد بم در کردم اسم مارینت ..فامیلی دوپن چنگ ....سن ۲۱ ذهنش :چجوری تو ۲۱ سالگی معماری خونده؟
من بی اختیار گفتم سه سال جهشی خوندم
ذهنش: چرا تعجب می کنی خودت چهار سال جهشی خوندیم الان ۲۲ سالته. گفت : میتونم طرح هاتون رو ببینم گفتم : بله حتما طرح هامو از تو کیفم در آوردم ودادم دستش برخلاف ذهنش که میگفت عالیه گفت خوبه
بعد از کارهای استخدام و فرد کلاس زبان آلمانی و بعد از ساعت ۶ بعد از ظهر بود .
بابا هنوز نیومده بود میتونستم ناهار و صبحانه رو همونجا میخوره. بهش زنگ زدم: سلام بابایی خوبی؟
بابا: سلام عزیزم
من : آره میخواستم با الیا برم بیرون .
بابا : باشه مواظب خودت باش
قطع کردن و رسولان حوصله خداحافظی را از پشت تلفن هم از هم انتظار خداحافظی پشت تلفن رو نداشت
به الیا زنگ زدم:سلام خوبی
الیا :سلام خوبم
من :حوصلم سررفته میای بریم رستوران
الیا
سلام خوبید
فن آرت مریکتی اوردم
برا دیدن برید ادامه مطلب
خب چون ممکنه خیلیا نفهمیده باشید اینجا نکات رو میگم تا برای ادامه داستان گیج نشید@-@
و چ خوشی بالاتر از پاره کردن امتحانات کلاسیتتت
تعطیلات ،زندگی ،آزادی
دلم خنک شد