عشق جهنم پارت ۱۸
·
1401/06/02 16:58
·
عالی برای بعدی ۱۰ کامنت
انقدر ضرب سیلی زیاد بود که صورتم بی حس شده بود . با چشم های اشکی به زن خیره میشم .
با صدای بغض داری رو به زن میگم:
من:بانو الکساندرا شما حق نداشتید من رو بزنید .
_ خفشو ! یه بچه چطور به خودش اجازه میده به من بگه چه کاری رو باید بکنم چه کاری رو نباید بکنم . توهم مثل بابات یک عوضی از خودراضی هستی .
با این حرفش اعصبانی میشم و با اون دست ها کوچولوم شروع به زدنش میکنم و با جیغ میگم :
_ ساکت باش .. تو حق نداری به بابای من توهین کنی .