عشق جهنم پارت ۱۸

Marl Marl Marl · 1401/06/02 16:58 · خواندن 20 دقیقه

عالی برای بعدی ۱۰ کامنت

انقدر ضرب سیلی زیاد بود که صورتم بی حس شده بود . با چشم های اشکی به زن خیره میشم .

با صدای بغض داری رو به زن میگم:

من:بانو الکساندرا شما حق نداشتید من رو بزنید .

_ خفشو ! یه بچه چطور به خودش اجازه میده به من بگه چه کاری رو باید بکنم چه کاری رو نباید بکنم . توهم مثل بابات یک عوضی از خودراضی هستی .

با این حرفش اعصبانی میشم و با اون دست ها کوچولوم شروع به زدنش میکنم و با جیغ میگم :

_ ساکت باش .. تو حق نداری به بابای من توهین کنی .

 

 

_ زن دوتا دست هام رو با یک دستش میگیره و من رو پرت میکنه روی زمین .
دست هام به سنگ های کف زمین برخورد میکنه و زخم میشن .

الکساندرا به سمتم میاد و موهام رو توی دست هاش میگیره و میکشه . پوزخندی میزنه و میگه :

_پدر تو یک عوضی به تمام معناست .. ولی نگران نباش چون قراره تا چند وقت دیگه بمیره و من از دستش راحت بشم .

خنده بلندی میکنه و همراه دخترش از کنارم رد میشن و میرن.

چشم هام رو باز میکنم و از توی خاطراتم بیرون میام . این دیگه چی بود؟ عمه شاهزاده توی خاطرات من چیکار میکرد؟

یعنی من قبلا عمه شاهزاده رو میشناختم؟! چرا اون میخواست پدر من رو بکشه!؟ هزار تا سوال توی ذهنم نقش بسته بود .

خیلی گیج شده بودم . دستی به پیشونیم میکشم و نگاهی به پایین میندازم . خبری از دنیل و عمه شاهزاده نبود .

یعنی کجا رفتن؟ کِی حرف هاشون تموم شده بود که من متوجه نشده بودم ؟نگاهی به اطراف میندازم .

وقتی مطمعن شدم کسی نیست از جام بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. وقتی به طبقه ای که اتاقم اونجا بود رسیدم .

دنیل رو پشت در اتاقم دیدم . رفتارش نشون میداد که خیلی نگران و مضطربه.

من: اتفاقی افتاده ؟ نگران به نظر میرسید .

با صدای من تازه متوجه حظورم میشه . چند لخظه ای نگاهم میکنه . یک دفعه با چند گام بلند خودش رو به من میرسونه.

دستاش رو دو طرف شونه هام میزاره و با لحن نگرانی میگه :

 اتفاقی برات نیُفتاده؟ کجا بودی؟ اون زن تورو ندید؟

من : هی یکم اروم تر.. یکی یکی بپرس ! اره خوبم ..نه اتفاقی برام نیفتاده .. حواسم بود که اون زن من رو نبینه .

برای چند ثانیه توی سکوت به من خیره میشه . یک دفعه من رو میکشه توی بغلش و محکم من رو توی اغوشش میگیره. 

خشکم زده بود . نمیدونستم باید چیکار کنم . خیلی تعجب کرده بودم . ترجیح دادم هیچ واکنشی از خودم نشون ندم .

_ وقتی امدم توی اتاقت و دیدم نیستی خیلی نگرانت شدم .

دستم رو روی سینش میزارم و کمی فاصله ایجاد میکنم. من رو از خودش جدا میکنه و نگاهم میکنه .

ازش خجالت میکشیدم . سرم رو پایین میندازم و شروع به بازی کردن با گوشه لباسم میکنم . دنیل تک سرفه ای میکنه و میگه:

_ اوم بهتره من برم .. توهم از توی اتاقت بیرون نیا . وقتی اوضاع رو به راه شد اماندا رو میفرستم سراقت .

سری تکون میدم و منتظر رفتنش میشم . اما اون همینجوری ایستاده بود و با جدیت داشت من رو نگاه میکرد .

من: خب چرا نمیری؟

_ میخوام مطمعن بشم تو میری داخل اتاقت و بیرون هم نمیایی تا دست گل به اب بدی .

پشت چشمی براش نازک میکنم. برمیگردم که برم داخل اتاقم که سرم به در بسته اتاق میخوره .

من: آخ..این چرا بستس.

دنیل خنده بلندی میکنه . ودر حالی که میخندید میگه:

_ خب دختره خنگ ! اول در اتاق رو باز میکنن بعد واردش میشن . حواست کجاست!

اداش رو در میارم . بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم وارد اتاقم میشم و در اتاقم رو میبندم

از پشت در صدای خندش رو میشنوم. صدای قدم های کسی رو میشنوم پشت سرش صدای حرف زدن یک زن میاد .

گوشم رو به در میچسبونم تا بتونم حرف هاشون رو گوش بدم .

_ اوه شما اینجا چیکار میکنید جناب دوک !

دنیل: این سوالیه که من باید از شما بپرسم . چرا اینجا هستید ؟

_ خب ..خب من امدم به اینجا تا مطمعن بشم کسی به اتاق شاهزاده نرفته باشه .

دنیل: اهان ..خیالتون راحت. نگران هیچی نباشید . من حواسم به همه چیز هست .

چند لحظه ای سکوت بر قرار میشه و هیچ کدوم حرفی نمیزنن. صدای نزدیک شدن کسی سکوت رو میکشنه .

_ این اتاق هنوز هم خالیه ؟

دنیل: بله . چطور؟

_ هه جالبه ! برادر زاده احمق من بعد از خواهر تو نزاشت کسی وارد این اتاق بشه. هنوزم بعد از یازده سال فکرش رو از ذهنش بیرون نکرده .

دنیل: بانو الکساندرا درسته شما نسبت خونی با شاهزاده دارید ولی این دلیل نمیشه اجازه بدم به سرورم توهین کنید . احساسات شخصی شاهزاده به من و شما ربطی نداره . پس لطفا این بحث رو تموم کنید.

الکساندرا خنده بلندی میکنه . از صدای تق تق کفش هاش میفهمم داره راه میره .

_ تا برادر زاده من سگ وفا داری مثل تو داره چه نیازی به بقیه داره. قصد توهین به شاهزاده رو نداشتم. اما اون با این عشق مزخرفی که توی دلش نگه داشته داره فرصت های زیادی رو از دست میده .

با بالا پایین شدن دستیگره در انگار قلبم توی سینم می ایسته . سریع در رو از پشت قفل میکنم و محکم به در میچسبم .

دنیل: چیکار دارید میکنید؟! شما حق ورود به اون اتاق رو ندارید . اصلا شما حق نداشتید به این منطقه قصر پا بزارید . لطفا برید بیرون !

_ حالا چرا اعصبانی میشید ! فقط میخواستم ببینم هنوزم درش قفل هست یا نه … بسیار خب الان از اینجا میرم .

با صدای قدم هاش میفهمم که از در فاصله گرفته . نفسم رو پر فشار بیرون میدم و پایین در میشینم . هوف به خیر گذشت .

دنیل: منظورت از اینکه شاهزاده دارن فرصت هاشون از دست میدن چی بود؟!

_ واضحه ! شاهزاده میتونست با دختر من ازدواج کنه و خوشبخت بشه . اما اون هنوز به فکر خواهر گمشده تو هست .

چند دقیقه ای میگذره ولی هیچ صدایی از بیرون نمیاد . دوباره دستگیره در بالا و پایین میشه . استرس تمام وجودم رو میگیره .

_ ایزابلا منم ! در رو باز کن .

با شنیدن صدای دنیل نفسم رو پر حرس بیرون میدم و از پشت در بلند میشم . قفل در رو باز میکنم و اعصبانی به دنیل خیره میشم .

_ چیه ؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!

من: این چه طرز در زدنه ؟! قلبم افتاد تو لباسم ! فقط کردم باز اون خانوم جیغ جیغوِ هست .

دنیل لبخند ملیحی میزنه و میگه :

_ ببخشید . نمیخواستم بترسونمت . فقط میخواستم بگم به هیچ عنوان تا عمه شاهزاده بیرون نرفتن از اتاق نیا بیرون .. پرده های اتاقت هم بکش و هیچ چراغی هم روشن نکن .

من: یک دفعه بگو بمیر دیگه! هوا تاریک شد چجوری توی اتاق بمونم؟! چرا برق اتاق رو خاموش کنم!؟ اصلا مگه قرار نبود عمه شاهزاده از اینجا بره پس چرا هنوز اینجاست؟

_ وای دختر تو چقدر حرف میزنی! اولند خدانکنه بمیری . بعدش هم اگه برق اتاقت روشن باشه میفهمه کسی داخل اینحا هست و شک میکنه . نگران نباش قبل از اینکه تاریک بشه هوا مجبورش میکنم از اینجا بره .

من: باشه . زودتر یک کاری کن بره . اصلا چرا امده اینجا ؟!

_ نمیدونم ..تمام تلاشم رو میکنم تا از اینجا بره .

سرم رو تکون میدم . به سمت پله ها حرکت میکنه .وقتی میخواست از پله ها پایین بره صداش میکنم .

من: دنیل ؟

به سمتم برمیگرده
_ بله!؟

من: شاهزاده خیلی خواهرت رو دوست داشت ؟!

چند لحظه ای توی سکوت خیره نگاهم میکنه . توی نگاهش دلتنگی ، تنهایی،غم موج میزد .

_ دوستش نداشت ! عاشقش بود .

این رو میگه و از پله ها پایین میره . بعد از رفتن دنیل داخل اتاقم میرم . طبق گفته اون در رو قفل میکنم و پرده ها رو میکشم .

نمیدونم چرا از حرف دنیل ناراحت شده بودم . یک حسی توی دلم میخواست دیوید کسی رو دوست نداشته باشه .

چه حس مسخره ای . اصلا به من چه اون چه کسی رو دوست داره . ولی دوست داشتم اون دختر رو ببینم .

حتما باید دختر خاص و متفاوتی باشه که شاهزاده بعد از یازده سال هنوز هم دوسش داره.

با اینکه اون دختر رو ندیده بودم اما حس حسادتی درونم شعله ور شده بود . نمیدونستم را همچین حسی رو دارم.

نگاهی به در و دیوار اتاق میکنم . یعنی این اتاق قبلا مال خواهر دنیل بوده؟
عمه شاهزاده گفت بعد از گمشدن اون دختر شاهزاده اجازه ورود به این اتاق رو به کسی نداده .

اما حالا چرا اجازه داده یک رعیتی مثل من پا توی این اتاق بزاره؟ ذهنم خیلی اشفته شده بود .

هر چی فکر میکردم باز هم به در بسته میرسیدم و هزارتا سوال جدید توی ذهنم نقش میبست.

سعی میکنم به چیزهای دیگه فکر کنم. یاد بغل دنیل می افتم . آغوشش درست مثل دیوید به ادم ارامش میداد .

اما یک تفاوت داشت . وقتی توی بغل دیوید بودم قلبم به شدت توی سینم میکوبید و سرخ میشدم .

اما من این حس رو توی بغل دنیل نداشتم . آغوشش برام مثل برادر بود . نمیدونم حسی که به دیوید دارم چیه .

اما میدونم که دنیل واقعا مثل برادرمه و جور دیگه ای نمیتونه باشه . دنیل خیلی از پدرش برام تعریف کرده بود .

جوری که توی ذهنم از پدر دنیل برای خودتم یک قهرمان ساخته بودم . دوست داشتم برای یک بار هم که شده پدرش رو ببینم .

دست از فکر کردن میکشم . نگاهی به خودم داخل ایینه میندازم. از قبل یکم لاغر تر شده بودم .

نمیدونم چرا اما دلم میخواست کمی به خودم برسم . موهام رو باز میکنم و شروع به شونه کردنشون میکنم .

بعد از شونه کردنشون چند شاخه کوچیک از موهام رو میبافم و بقیه موهام رو ازاد دورم میریزم .

نگاهی به خودم داخل ایینه میندازم . خب ! خوب شده بود .میخوام از جلوی ایینه بلند بشم که چشمم به جعبه جواهراتی که روی عسلی کنار ایینه بود میخوره .

به سمتش میرم . جعبه رو بر میدارم و به محتویات داخلش نگاهی میندازم. از بین اون همه جواهر چشمم به تاج ظریفی میخوره .

تاج رو برمیدارم و صندوقچه رو روی زمین میزارم .دوباره به سمت ایینه میرم . نگاهی به تاج توی دستم میندازم .

فک نکنم اشکالی داشته باشه که برای چند لحظه این تاج رو روی سرم بزارم .بعدم کسی که توی اتاق نمیاد از کجا میخوان بفهمن من بدون اجازه دست به این تاج زدم

اصلا اگه میخواستن من دست به این تاج نزنم پس چرا گذاشتنش توی اتاقم؟! حتما گذاشتن که من استفادش کنم دیگه .

شونه ای بالا میندازم . بیخیال اصلا هر اتفاقی میخواد بیوفته ، بیوفته مهم نیست . من الان دلم میخواد این تاج رو روی سرم بزارم .

تاج رو به ارومی روی سرم میزارم و به خودم داخل ایینه نگاه میکنم . واقعا بهم می امد . به نظرم خوشگل تر شده بودم .

برای یک لحظه توی ذهنم تصویری از بچگی های خودم نقش بست . داخل اون تصویر من لباس سلطنتی قشنگی تنم بود و این تاج هم روی سرم بود .

این دیگه چی بود!؟حتما خیالاتی شده بودم .سرم رو چند بار پشت سر هم تکون میدم تا شاید اون تصویر از ذهنم پاک بشه .

اما فایده ای نداشت . یعنی چی ؟! اون چه لباس هایی بود که من به تنم داشتم؟! من تا به حال توی عمرم همچین لباس فاخری به تن نداشتم .

خیلی گیج شده بودم . مبهوت و گیج به سمت صندلی داخل اتاقم میرم و روش میشینم. خدایا اینا چیه که یاد من میاد .

نمیدونستم باید چیکار کنم . دیگه نمیدونستم چی درسته چی غلط . انقدر فکر کرده بودم که سرم درد گرفته بود .

چند ضربه ای به در اتاقم میخوره . میترسم بپرسم کیه . شاید بازم عمه شاهزاده باشه . اروم از روی صندلی بلند میشم .

بدون اینکه صدایی تولید کنم به سمت در میرم و از توی سوراخ در بیرون رو نگاه میکنم . هیچکس پشت در نبود .

وا پس کی بود در زد!؟ حتما خیالاتی شده بودم . میخوان از در فاصله بگیرم که صدایی رو میشنوم .

_ زود باش دیگه!پس منتظر چی هستی؟ زمان زیادی نداریم . تا اون دنیل احمق برنگشته باید در این اتاق رو باز کنی .

اینکه صدای عمه شاهزاده بود . اینجا چیکار میکرد؟! میخواست در کدوم اتاق رو باز کنه؟!

مرد: بانو باز کردن این در ها خیلی مشکله .. زمان میبره . لطفا هولم نکنید .

_ یک در هست دیگه ! سریع بازش کن زمان زیادی ندارم . باید قبل از رسیدن دوباره سگ وافادار شاهزاده کار رو یکسره کنم .

مرد: تمام تلاشم رو میکنم بانو .

صدای قدم هایی که داشتن به در نزدیک میشدن به گوشم میخوره. چند لحظه بعد دستگیره در بالا پایین میشه .

استرس گرفته بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم . خداروشکر از قبل در رو قفل کرده بودم .

صدای چندتا ابزار رو میشنوم که داخل قفل در فرو میرن .

_چرا انقدر طولش میدی؟! بازش کن دیگه .

مرد: نمیشه بانو .. انگار از پشت قفله !

_ وا مگه میشه! امکان نداره ! سال هاست کسی داخل این اتاق نرفته . نمیتونی بازش کنی چرا بهانه الکی میاری !؟

مرد: من مطمعنم این در از پشت قفل شده .. نگفتم نمیتونم بازش کنم . میتونم بازش کنم فقط زمان بیشتری نیاز دارم .

_ هرکاری میخوای بکنی بکن . فقط امشب حتما باید این در باز بشه .

مرد: چشم بانو .

دوباره صدای ابزارها به گوشم میخوره . وای حالا چیکار کنم؟! دنیل گفت نباید قبل از رسیدن شاهزاده الکساندرا من رو ببینه .

سریع از در فاصله میگیرم و به اتاق نگاه میکنم . خب حالا کجا مخفی بشم؟! نگاهم به کمد بزرگ کنج دیوار می افته .

فک کنم اونجا خوب باشه . سریع به سمتش میرم . به سختی خودم رو داخل کمد جا میدم و مخفی میشم.

بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در به گوشم میخوره .

مرد: بفرمایید بانو بالاخره بازش کردم .

_ افرین کارت خوب بود .

کمی خودم رو بالا میکشم تا از سوراخ قفل در بتونم بیرون رو ببینم . الکساندرا نگاهی به سر تا سر اتاق میندازه .

انگشتش رو روی میز میکشه و میاره بالا و نگاهش میکنه . اخمی روی پیشونیش میشینه و میگه

_ عجیبه!

مرد: چی عجیبه بانو ؟

_ اینکه اینجا تمیزه!

مرد: مگه تمیز بودن ایرادی داره؟!

_ برای اتاقی که سال هاست کسی توش پا نزاشته تمیز بودن یک امر غیرعادیه .

مرد: ای بابا بانو شما خیلی سخت میگیرید. حتما کسی رو میفرستن تمیزش کنه .

_ خیلی حرف میزنی جک ! زود باش بیا اینجا کمک کن تا اون تاج رو پیدا کنم .

باشنیدن اسم جک لرزی به تنم می افته . کمی بیشتر دقت میکنم تا بتونم صورت اون مرد رو ببینم .

جک: اخه شما انقدر ثروت دارید بانو . اون تاج حتی گوشه ای از ثروت شما رو هم نمیگیره . چرا انقدر برای به دست اوردن اون تاج ریسک میکنید ؟!

_ چون اون تاج رو خوده شاهزاده ساخته برای کسی!

جک: برای کیی!؟

_ برای عشقش !

جک: عشقش کیه؟!

_ اه بسه دیگه چقدر سوال میپرسی! زود باش دنبال اون تاج بگرد. وقت زیادی ندارم .

جک: چشم بانو .

جک برمیگرده و بالاخره میتونم چهرش رو ببینم . با دیدنش عرق سردی رو پیشونیم میشینه .

تمام اون خاطره های بد دوباره توی ذهنم نقش میبنده. جک همونی بود که میخواست به من تجاوز کنه. حالا اون اینجا چیکار میکرد !

خیلی ترسیده بودم . به سختی نفس میکشیدم . احساس میکردم اکسیژن بهم نمیرسه . دعا میکردم من رو پیدا نکنن

_ اه لعنتی پس کجاست!؟ چرا نیستش!

جک: فقط این کمد مونده بانو . اگه توی اینجا نباشه یعنی توی این اتاق نیست .

_ خیلی خب منتظر چی هستی! بازش کن داخلش رو بگرد .

جک: نمیشه . قفله !

_ خیلی خب مگه تو در رو باز نکردی؟! این هم باز کن دیگه !

جک: باشه ولی خرجش بیشتر میشه ها!

_ صدتا سکه طلای دیگه بهت میدم .

جک: کمه! امروز خیلی ریسک کردم

الکساندرا کلافه شروع به کندن پوست لبش میکنه .

_ جهنم و ضرر ..سیصد سکه طلا میدم . درش رو باز کن .

جک لبخند کریهی میزنه و میگه

_ ای به چشم بانو

جک به همراه چندتا از وسایلش به سمت کمد میاد . خیلی ترسیده بودم . تمام بدنم داشت میلرزید .

پس این دنیل کجاست؟! چرا نمیاد ؟! اگه جک دوباره من رو پیدا کنه چه بلایی سرم میاد؟
وای خدایا خودت کمکم کن

_ پس چیشد ! چرا بازش نمیکنی ؟

جک: نمیدونم ..نمیشه ..قفلش زنگ زده .

_ تا من داخل این جعبه رو نگاه میکنم باید اون در باز بشه وگرنه خبری از پول نیست .

جک عصبی لگدی به در میزنه . دستم رو جلوی دهنم میگیرم تا از ترس جیغ نزنم . دوباره دست به کار میشه تا در رو باز کنه .

نمیدونم چقدر گذشت که یک دفعه در اتاق به شدت باز میشه و کسی داخل میشه .

دیوید: دنبال چیزی میگردی عمه؟

وای باورم نمیشه ! اینکه صدای دیوید هست. کِی از سفر برگشته بود . وقتی صداش رو شنیدم انگار ارامشی به قلبم سرازیر شد.

چهره دیوید رو نمیتونستم ببینم اما الکساندرا کاملا رنگش پریده بود . چشم هاش از شدت تعجب گرد شده بودن .

_تو اینجا چیکار میکنی !

دیوید: اینحا خونه منه .ادم معمولا داخل خونش چیکار میکنه عمه جان!؟

_هان؟! چی؟! ..نه نه منظورم این بود که کِی از سفر برگشتی . چرا بی خبر امدی؟

دیوید: باید ساعت رفت و برگشتم رو به کسی اطلاع بدم!؟

_ نه نه ..من فقط ..

دیوید وسط حرفش میپره و میگه :

دیوید:نمیخواد چیزی بگی . اینجا چیکار میکنی!؟

_ وا خب معلومه امدم به برادر زدام سر بزنم .

دیوید: جداً!؟ ولی تو به پدرم گفتی الان توی یک سفر تجاری هستی و تا دو هفته دیگه هم نمیتونی برگردی ! چیشد از توی قصر من سر دراوردی ؟

_ خب..خب میدونی..شرایط جوری بود که مجبور شدم برگردم .

دیوید: و چی شما رو مجبور به برگشتن کرد عمه الکساندرا!؟ نکنه دیدن دوباره وسایل این اتاق وسوست کرد برگردی!

_ چی؟! یعنی چی! منظورت رو نمیفهمم.

دیوید: منظورم واضحه بانو الکساندرا! توی این اتاق چه غلطی میکردی؟ کیی بهت اجازه داد وارد این اتاق بشی؟

صدای دیوید انقدر بلند بود که لحظه ای احساس کردم اگه بازم ادامه بده حنجرش زخم میشه .

الکساندرا وحشت کرده بود و هیچی نمیگفت. برای چند لحظه سکوتی توی اتاق برقرار شد.

بعد از چند لحظه صدای دنیل سکوت اتاق رو میشکنه. اون کِی امده بود که من متوجه نشده بودم؟

_ جایی داشتی میرفتی جک!؟

دیوید: تو اینجا چیکار میکنی جک؟!

دنیل ، جک رو به وسط اتاق هول میده . پیش دیوید میبرش و مجبورش میکنه زانو بزنه .

_سرورم وقتی داشتید با بانو الکساندرا صحبت میکردید اون میخواست یواشکی فرار کنه .

دیوید با صدایی که اعصبانیت توش موج میزد رو به دنیل میگه:

_دنیل. بانو الکساندرا رو به سالن اصلی ببر تا خودم بیام . این مردک رو هم به زندان موقت قصر ببر و مطمعن شو نمیتونه فرار کنه . بعدن خودم میام تکلیفش رو مشخص میکنم .

_ چشم سرورم .

دنیل از اتاق خارج میشه و چند لحظه بعد با تعدادی سرباز وارد اتاق میشه. دوتا از سرباز ها جک رو از اتاق خارج میکنن .

دوتای دیگه هم به سمت الکساندرا میرن و میخوان بازوش رو بگیرن که عقب میکشه و با صدای جیغ جیغوش میگه:

_ دستتون رو بکشید ! چطور جرعت میکنید سربازهای احمق !؟ میدونید من کی هستم !

دیوید: اون ها به دستور من اینجان و فقط به دستور های من عمل میکنن .پس بهتر تا نگفتم جور دیگه ای باهات رفتار کنن بزاری تا سالن راهنماییت کنن .

الکساندرا با نفرت به چشم های دیوید خیره میشه و همراه با سربازها اتاق رو ترک میکنه . بعد از رفتن عمه شاهزاده نفس اسوده ای میکشم .

دیوید وقتی مطمعن شد همه رفتن چرخی توی اتاق میزنه و با صدای ارومی میگه :

_ ایزابلا میدونم توی این اتاقی. همه رفتن کسی بجز من توی اتاق نیست . خودت رو نشون بده .

میخوام در رو باز کنم و از کمد بیرون بیام اما نمیشه . در کمد گیر کرده بود و باز نمیشد .

چند ضربه اروم به در میزنم تا دیوید متوجه بشه من داخل کمد هستم . صدایِ قدم هایی که به کمد نزدیک میشدن رو شنیدم .

دیوید هم مثل من چند ضربه به در میزنه و میگه :

_ ایزابلا اینجایی؟!

من: اره..اما این در باز نمیشه. گیر کردم تو کمد.

_ صبر کن الان در رو باز میکنم .

از سوراخ در بیرون رو نگاه میکنم . دیوید از اتاق بیرون میره و در رو میبنده . وا کجا رفت؟ مگه قرار نبود من رو بیرون بیاره !

سرم رو به دیوار کمد تکیه میدم و چشم هام رو میبندم . با دیدن دوباره جک شوک بدی بهم وارد شده بود .

به خاطر همین حال روحیم اصلا خوب نبود .چند دقیقه ای میگذره . دوباره صدای باز و بسته شدن که به گوشم میخوره .

چشم هام رو باز میکنم و دوباره از سوراخ کلید بیرون رو نگاه میکنم . دیوید به همراه چاقوی باریکی وارد اتاق شده بود .

چرا چاقو اورده؟! با فکری که به ذهنم امد مو های بدنم سیخ شدن . نکنه میخواد با این چاقو بلایی سر من بیاره ؟!

دیوید چند بار چاقو رو توی دست هاش میچرخونه و به سمت کمد میاد .

_ ایزابلا اگه چشمت رو روی سوراخ کلید در گذاشتی برش دار . میخوام در رو باز کنم .

چشمم رو از روی سوراخ کلید برمیدارم و کمی گردنم رو عقب میبرم . یک دفعه همون چاقویی که توی دست دیوید بود از سوراخ کلید با شتاب وارد کمد میشه .

از ترس جیغ خفیفی میکشم و دستم رو جلوی دهنم میزارم .چاقو رو چند باری توی کلید میچرخونه که یک دفعه قفل در میشکنه و باز میشه .

با باز شدن در نوری داخل توی کمد میخوره . چون کمد تاریک بود با خوردن نور داخل چشم هام سریع میبندمشون .

بعد از چند بار پلک زدن چشمم به نور عادت میکنه . بدنم داخل کمد خشک شده بود . اروم از کمد بیرون میام .

حس پرنده ای رو داشتم که از قفس ازاد شده بود.نفس عمیقی میکشم و چشم هام رو میبندم.

_ اون فهمید تو اینجایی؟

به سمت دیوید برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم

من: اون ؟! اون کیه ؟

_ منظورم الکساندرا هست . فهمید تو اینجایی؟

من: اهان ..نه نفهمید ولی فکر کنم شک کرد که کسی داخل اتاق باشه .

_ چرا باید شک بکنه؟

من: چون وقتی میخواست در اتاق رو باز کنه فهمید در اتاق از پشت قفله . بعد هم تعجب کرد از اینکه روی وسایل اتاق گرد نبود .

دیوید کلافه و عصبی دستش رو داخل موهاش میکشه و زیر لب میگه:

_ اه لعنتی ! نباید شک کنه . حالا چیکار کنم ؟

این رو میگه و به نقطه نامعلومی خیره میشه . انگار تو فکر فرو رفته بود . الان بهترین فرصت بود تا بتونم درست نگاهش کنم .

شروع به انالیز کردنش میکنم . کفش و کت شلوار قهوه ای سوخته تنش بود . کمی ریش هاش بلندتر شده بود .

موهاش رو بالا زده بود و دستمال سفیدی هم توی جیب کتش گذاشته بود . در کل جذاب بود .

احساس کردم بعد از دیدنش اون حس خلعی که وجودم رو گرفته بود از بین رفته بود .

_ تموم شد؟!

گیج نگاهش میکنم

من: چی تموم شد؟!

_ دید زدن من .

اوخ دوباره گند زدم . دختر مجبوری جوری نگاهش کنی که خودش هم بفهمه! الان فک میکنه چون خیلی جذابه بهش خیره شدی .

خب مگه جذاب هست ها ولی نه خیلی . اه اصلا بیخیال !

من: من اصلا تورو دید نمیزدم !

_ اره دید نمیزدی فقط داشتی با چشم هات من رو میخوردی !

من: ایش مگه تحفه ای بخوام نگات کنم !؟ خودشیفته

دیوید اخمی میکنه و میگه :

_ هی کوچولو مثل اینکه یادت رفته باید چجوری باید با من صحبت کنی .

من: نه یادم نرفته

دیوید دوباره اون چاقو رو توی دستش میچرخونه و میگه :

_ خوبه .. پس مواظب حرف زدنت باش

حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم به خاطر همین سکوت میکنم و جوابش رو نمیدم . دیوید هم وقتی سکوتم رو میبینه دیگه بحث رو ادامه نمیده .

تک سرفه ای میکنه و نگاهی از کلی بهم میندازه . چشم هاش روی سرم ثابت میمونه . ای وای بدبخت شدم !

انقدر حواسم پرت بود که یادم رفته بود تاج رو از روی سرم بردارم. نگاه دیوید روی تاج قفل شده بود .

_ اون تاج رو از کجا اوردی؟!

اب دهنم را به سختی قورت میدم و میگم