عشقی که دوباره به وجود اومد p²

LISA LISA LISA · 1402/01/08 17:28 · خواندن 2 دقیقه

(خب سن شخصیت های داستان بگم و یه توضیح در مورد شون بدم) مرینت وقتی با آدرین ازدواج کرد 20 سالشون بود . بعد یه مدت یه اتفاقی نیفته که تو این پارت میگم مری از آدرین جدا میشه و می‌ره نیویورک وقتی می‌ره نیویورک می‌فهمه از آدرین حاملس وقتی میخواست بچه رو بندازه دوستش همون جنی نمیزارع . و آدرین هم نمیدونه مری حامله بود خب بریم سراغ داستان مری: آملیا آماده ای دخترم آملیا : اره مامان جون آمادم خب چطور شده بانو مری: وقتی گفت بانو یاد آدرین افتادم بهم میگفتی بانوی من آملیا: خوبی مامانی مری:اره خوبم بریم آملیا: بریم آملی:آدرین پسرم بیا شام آدرین:گشنم نیست مامان آملی: مگه میشه بیا شام آدرین: باشه بریم. سر میز شام گابریل: قراره اکیپ طراحی آدری 2 روز دیگه بیان پاریس آدرین:خب گابریل: خب اینکه می‌خوام تو کارا کمکم کنی آدرین: اما ما دیگه طراح نداریم که گابریل: خودم طراحی میکنم آدرین: باشه پس منم تو کارای شرکت کمک میکنم راوی: خب حالا یه سر به مری بزنیم مری: تو فکر بودم داشتم به هفت سال پیش که تازه با آدرین ازدواج کرده بودیم فکر میکردم بخاطر خیانتش با لایلا به من دیگه نتونستم ببخشمش (پارمیس: نه جان من ببخش 😐 مری: راوی تو خفه شب نوری وسط فکر کردم چیزی نمیشه پارمیس:هر وقت بخوام میدارم وسط فکر کردنت کاری نکن از داستان بندازمت بیرون مری خب حالا) وقتی مچشونو تو هتل گرفتم دیگه از آدرین متنفر شدم با خودم فکر میکردم که یهو آملیا اومد آملیا: مامان میای پیشم یکم مری: باشه عزیزم بریم آملیا: مامان یکم از بابا بهم میگی دوست دارم بدونم چقدر شبیه بابام هستم حیف شد قبل به دنیا اومدن من مرد دوست داشتم ببینمش مامان یه سوال چرا هیچ کسی از بابام نشونم نمیدی مری: شاید یه روزی نشون دادم آملیا: از بابام برام بگو مری: باشه بابات چشای سبز مثل جنگل داشت موهای طلایی خوش هیکل بود خیلی مهربونه بود مری:داشتم همینجوری درباره آدرین میگفتم که دیدم آملیا خوابش برده منم آروم گونشو بوسیدم و رفتم رفتم تو اتاق خودم دراز کشیدم عکس آدرین از زیر بالش در اوردم دلم خیلی میخواست دوباره ببینمش ولی نه نه اون بهم خیانت کرد هر چقدر هم م.س.ت باشه نباید اون کارو میکردم دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود داشتم همینجوری به. عکس آدرین نگاه میکردم که خوابم برد