دکتر زندگی

R.m R.m R.m · 1401/12/19 09:58 · خواندن 2 دقیقه

^_^

Ji chang wook🐈‍⬛:
#دکتر_زندگی
۷
مرینت 
مامان کلی غذا و شیرینی درست کرد و یه میز عالی چید منم یه شلوار مشکی با یه تیشرت سفید پوشیدم 
صدای زنگ در امد 
بدو بدو رفتم سمت در قبل از باز کردن صاف وایسادم و خودمو جمع کردم و بعد باز کردم 
مثل همیشه مرتب بود و یه دسته گل تو دستش 
من : سلام ! خوش امدی !
ادرین : ممنون 
دسته گل رو سمتم گرفت و گفت : اینا مال توعه 
ازش گرفتم و گفتم : ممنون !
امد تو و درو بستم 
مامان : خوش امدی پسرم 
ادرین : ممنون که دعوتم کردین 
بابا هم امد و سلام و احوال پرسی کردن 
بابا : ما مرینتو پیش خیلی دکترا بردیم اما هیچکس نتونسته اونو درمان کنه حتما تو تو کارت خیلی ماهری !
ادرین : نظر لطفتونه کاری نکردم‌
سر میز نشتیم و غذا خوردیم ادرین خیلی از غذا ها خوشش امد مامان و بابا با هم میز رو جمع کردن‌ 
ادرین : بهتره من برم 
من : میشه قبلش باهام بیای میخوام باهم حرف بزنیم 
ادرین : باشه 
مامان : خیر باشه چه حرفی ؟
من : بعداً بهت میگم 
دست ادرین رو گرفتم و بردمش به اتاقم

ادرین 
اتاق قشنگی داشت 
چشمم به میزش افتاد که روبه روش پر از عکسای من بود 
عکسایی که حتی خودمم یادم نمیاد کی گرفتم 
من : اینا رو از کجا اوردی ؟
مرینت : حرفام درباره اونا هم هست 
من : کنجکاو شدم بگو 
مرینت : بد برداشت نکن اما ..
حرفشو قطع کرد و وایساد 
خوب به نظر نمیومد و تند تند نفس میکشید 
مرینت : اما .. اما ...
من : خوبی ؟
چشماش بسته شد قبل از اینکه بیوفته گرفتمش 
نشستم روی زمین و سرشو روی پام‌ گذاشتم 
با دستام تکونش دادم و اسمشو صدا زدم 
هیچ عکس‌العملی نشون نمیداد و فقط تند تند نفش میکشید 
انگار سخت نفس میکشه 
صورتمو به صورتش نزدیک کردم و با دهنم بهش تنفس مصنوعی دادم 
ازش فاصله گرفتم و دوباره اسمش رو صدا زدم 
گوشه چشمشو باز کرد و با صدای اروم گفت : دوست دارم !
و چشماشو بست