نخ سرنوشت P5
سلام`:
به ادامه میروی؟
باید بروی..
پارت پنجم|
خوشحال بودم که سوزان به ملقات آلبیت میرود وبه عقیده ی من این بهترین وتنهاکاری بود که میتوانستند انجام دهند ولی آنها طبق معمول با من مثل یک کودک رفتار
میکردند .
من ساکت بودم.
مادرم درحالی که ازروی صندلی برمیخاست گفت:
فردا روزخسته کننده ای خواهد بود بهتر است زودتر بخوابیم.
به طرف مهمانخانه طبقه ی دوم دویدم به پرسن گفتم که باید زودتر به اتاقم بروم وبخوابم
.پرسن روزنامه را برداشت ودرمقابل من خم شد وگفت :
-امیدوارم به راحتی بخوابید شب خوشی را برای شما آرزو میکنم .شب بخیر مادموازل
کلری.
کنار در خروجی رسیده بودم که ناگاه پرسن چیز دیگری زمزمه کرد .به طرف او برگشتم .
- آقای پرسن چیزی گفتید:
- فقط...
به طرف او رفتم وسعی کردم دراتاق نیمه تاریک صورت اوراببینم وچون موقع خواب بود
نخواستم مجددا شمعها را روشن کنم فقط میتوانستم صورت رنگ پریده ی اورا ببینم .
-میخواستم بگویم ...بله مادموازل در آینده نزدیکی من باید به کشورم مراجعت نمایم
متوجه هستید مادموازل .من درحدود یک سال بلکه بیشتر اینجا بوده ام وپدرم میل دارد که
مجددا به استکهلم مراجعت کرده و به کار بپردازم .
پایان پارت پنجم|
حمایت کنید مادموزلا(: